رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

منم از چشم سیاهی به نگاهی قانع

به نگاهی شده از چشم سیاهی قانع

صبح تا شام به نظاره ی مهری محظوظ

شام تا صبح به اندیشه ی ماهی قانع

به تمنای رخی بر سر کویی ساکن

به تماشای قدی بر سر راهی قانع

ار به آزردن من هر دم و هر لحظه حریص

من به پرسیدن او گاه به گاهی قانع

نیست قانع دل من با رخش از سبزخطان

هست تا گل نتوان شد به گیاهی قانع

میل نظاره ی ماه فلکم نیست رفیق

که به ماهی شدم از طرف کلاهی قانع