منم آن عاشق سرگشته که بر خاک درش
تا سرش خاک نشد یار نیامد به سرش
هست زرین کمر و سیم تن آن شوخ مرا
بی زر و سیم کجا دست رود در کمرش
می کنم شب همه شب ناله در آن کو تا کی
کند از حال من آگاه نسیم سحرش
نظری کرد نهان سوی من و پنداری
که نهانی نظری هست به اهل نظرش
سر برآرند ز شوق رخش از خاک اگر
روزی افتد به سر خاک شهیدان گذرش
چون سگ کوی تو گردید رفیق از در خویش
مکنش دور و مگردان چو سگان دربدرش