خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۹۳

من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم

کارم از دست برون رفت که گیرد دستم

دیشب آندل که بزنجیر نگه نتوان داشت

بیخود آوردم و در حلقه ی زلفت بستم

این خیالیست که درگرد سمند تورسم

زانک چون خاک بزیر سم اسبت پستم

هر که با زلف گرهگیر تو پیوندی ساخت

ببریدیم ز همه خلق و درو پیوستم

من نه امروز بدام تو در افتادم و بس

که گرفتار غم عشق توام تا هستم

تا برفتی نتوانم که شبی تا دم صبح

از دل و دیده درودت ز قفا نفرستم

پیش ازینم هدف تیر ملامت مکنید

که برون رفت عنان از کف و تیر از شستم

گر کنم جامه بخونابه نمازی چه عجب

که ز جان دست بخون دل ساغر شستم

باز خواجو که مرا کوفته خاطر می داشت

برگرفتم ز دل سوخته و وارستم