خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۱۸۴

مقاربت نشود مرتفع ببعد منازل

که بعد در ره معنی نه مانعست و نه حائل

چو هست عهد مودّت میان لیلی و مجنون

چه غم ز شدت اعراب و اختلاف قبائل

در آن مصاف که جان تازه گردد از لب خنجر

قتیل عشق نمیرد مگر نغیبت قاتل

کسی که خاک شود در میان بحر مودت

گمان مبر که بردبار از و غبار بساحل

ترا که کعبه طواف حرم کند بحقیقت

چه احتیاج بسیر و سلوک و قطع منازل

ببخش بر دل مستسقیان وادی فرقت

که کرده اند لبالب بخون دیده مراحل

اگرچه هیچ وسیلت بحضرت تو ندارم

هوای روی توام هست بهترین وسائل

سواد خط تو بیرون نمی رود ز سویدا

خیال خال تو خالی نمی شود ز مخائل

مرا نصیحت دانا بعقل باز نیارد

که اقتضای جنون می کند ملامت عاقل

اگر زشتست تو باشد بزن خدنگ زره سم

وگر ز دست تو باشد بیار زهر هلاهل

نوای نغمه ی خواجو شنو بگاه صبوحی

چنانک وقت سحر در چمن خروش عنادل