خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸

چه چشم مست تو با خواب می کند بازی

دو چشم من همه با آب می کند بازی

چنین که غمزه شوخ تو مست و مخمورست

چرا بگوشه ی محراب می کند بازی

ببین که آهوی روباه باز صیادت

چگونه با دل اصحاب می کند بازی

چو خون چشم من آمد بجوش از آنرویست

که با سرشک چو عنّاب می کند بازی

ز زیر پهلوی پر خار من چه غم دارد

کسی که بر سر سنجاب می کند بازی

بیا که زلف رسن باز هندو آسایت

شبی دراز بمهتاب می کند بازی

دلم ز بیخردی همچو طفل بازیگر

بدان کمند رسن تاب می کند بازی

تفرّجیست که شب باز طرّه ات همه شب

بنور شمع جهانتاب می کند بازی

عجب ز مردم بحرین دیده ات خواجو

که در میانه ی غرقاب می کند بازی