خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » سفریات » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

کارم از دست دل فرو بستست

عقلم از جام عشق سر مستست

زلف او در تکسّرست ولیک

دل شوریده حال من خستست

با دلم کس نمی کند پیوند

بجز از حاجبش که پیوستست

هر کجا در زمانه دلبندیست

دل در آن زلف دلگسل بستست

یا رب این حوری از کدام بهشت

همچو مرغ از چمن برون جستست

با منش هر که دید می گوید

فتنه بنگر که با که بنشستست

عجب از سنبل تو می دارم

که چه شوریده ی زبر دستست

دل ریشم چو در غمت خون شد

مردم دیده دست ازو شستست

گرچه بگسسته ئی دل از خواجو

بدرستی که عهد نشکستست