خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹

مگر بدیده مجنون نظر کنی ورنی

چگونه در نظر آید جمال طلعت لیلی

حدیث حسنت و ادراک هر کسی بحقیقت

جمال یوسف مصریست پیش دیده ی اعمی

مقیم طور محبّت ز شوق باز نداند

شعاع آتش مهر از فروغ نور تجلی

کمال معجزه ی حسن بین که غایت سحرست

شکنج زلف چو ثعبان نهاده بر کف موسی

حکایتیست ز حسنت جمال لعبت چینی

نمونه ئیست ز نقشت نگار خانه ی مانی

رخ منوّر و خال سیاهت آتش و هندو

خط معنبر و زلف کژت زمرّد و افعی

کجا بصورت و معنی بچشم عقل در آئی

که هست حسن و جمالت ورای صورت و معنی

چو حسن منظر و بالای دلفریب تو بینند

که التفات نماید بحور و جنّت و طوبی

بجام باده صافی بشوی جامه ی صوفی

چرا که باده نشاند غبار توبه و تقوی

چو چشم مست تو فتوی دهد که باده حلالست

بریز خون صراحی چه حاجتست بفتوی

بیاد لعل تو خواجو چو در محاوره آید

کند بمنطق شیرین بیان معجز عیسی