خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۵

برآمد ما هم از میدان سواره

ز عنبر طوق و از زر کرده یاره

گرفته از میان ما کناری

ولی ما غرقه ی خون بر کناره

شود در گردن جانم سلاسل

خیال زلف او شبهای تاره

برویم گر بخندد چرخ گوید

مگر در روز می بینم ستاره

چو در خاکم نهند از گوشه ی چشم

کنم در گوشه ی چشمش نظاره

تعالی الله چنان زیبانگاری

برش چون سیم و دل چون سنگ خاره

چو در طرف کمربند تو بینم

ز چشم من بیفتد لعل پاره

وضو سازم بآب چشم و هر دم

کنم بر خاک کویت استخاره

اگر عشقت بریزد خون خواجو

بجز بیچارگی با او چه چاره