برآمد ما هم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره
گرفته از میان ما کناری
ولی ما غرقه ی خون بر کناره
شود در گردن جانم سلاسل
خیال زلف او شبهای تاره
برویم گر بخندد چرخ گوید
مگر در روز می بینم ستاره
چو در خاکم نهند از گوشه ی چشم
کنم در گوشه ی چشمش نظاره
تعالی الله چنان زیبانگاری
برش چون سیم و دل چون سنگ خاره
چو در طرف کمربند تو بینم
ز چشم من بیفتد لعل پاره
وضو سازم بآب چشم و هر دم
کنم بر خاک کویت استخاره
اگر عشقت بریزد خون خواجو
بجز بیچارگی با او چه چاره