خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶

کاروان ختنی مشک ختا می آرد

یا صبا نکهت آن زلف دوتا می آرد

لاله دل در دم جانبخش سحر می بندد

غنچه جان پیشکش باد صبا می آرد

مرغ را گل باشارت چه سخن می گوید

باز هدهد چه بشارت ز سبا می آرد

می رسد قاصدی از راه و چنان می شنوم

که ز سلطان خبری سوی گدا می آرد

ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر

مژده یوسف گمگشته ی ما می آرد

ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا

دانه ی خال تو در دام بلا می آرد

می گشاید مگر از نافه ی زلفت کارش

ورنه باد این دم مشکین ز کجا می آرد

هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا

ای بسا دل که کشانت ز قفا می آرد

خواجو از قول مغنّی نشکیبد ز آنروی

هر زمان پرده سرا را بسرا می آرد