خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

هیچ می دانی چرا اشکم ز چشم افتاده است

زانک پیش هر کسی راز دلم بگشاده است

کارم از دست سر زلف تو در پای اوفتاد

چاره کارم بساز اکنون که کار افتاده است

هر زمان از اشک میگون ساغرم پر می شود

خون دل نوشم تو پنداری مگر کان باده است

بیوفائی چون جهان دل بر تو نتوانم نهاد

ای خوشا آنکس که او دل بر جهان ننهاده است

حیرت اندر خامه ی نقاش بیچونست کو

راستی در نقش رویت داد خوبی داده است

از سر شکست آب رویم پیش هر کس زان سبب

برد و چشمش جای می سازم که مردم زاده است

دست کوته کن چو خواجو از جهان آزاده وار

سرو تا کوتاه دستی پیشه کرد آزاده است