خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » صنایع الکمال » حضریات » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست

وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنّای تو چیست

در دلم زان لب شیرین چه تمنّاست که نیست

به جز از زلف کژت سلسله‌جنبان دلم

خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای‌بند غم سودای تو مسکین دل من

نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست به بالای بلندت سروی

راستی!  در قد زیبای تو پیداست که نیست؟

با جمالت نکنم میل تماشای بهار

زان که در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قدّ تو شمشادی نیست

اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب

شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ای که خواجو ز سر زلف تو شد سودائی

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست