برق عشقت را، چنان در استخوان آوردهام
کاستخوان را همچو نی، آتش به جان آوردهام
از دهانت خواستم سرّی بیارم در میان
هیچ را، تعبیر از آن سرّ دهان آوردهام
بس که در موی میانت بردهام فکرت به کار
خویش را باریک چون موی میان آوردهام
دادهام دل در هوای کوه نور پیکرت
تا نپنداری از این سودا، زیان آوردهام
بر نبرد خصم، برق جانگداز آه را
توأمان با تیرت ای ابرو کمان آوردهام
با حریفان، در قمار دلبری، غنج و دلال
نسیه میآری و من نقد روان آوردهام
گفتم این بالا و چشم و زلف و مژگان چیست؟ گفت:
فتنهها باشد، که در آخر زمان آوردهام
همچو افسر، از غمت ای فتنه آخر زمان
شکوهها بر مردم دارالامان آوردهام