ای که چون چشم بت من، حال بیماریت هست
مینماید کز طلب، اندر دلآزاریت هست
فصل گل بیمِی نشاید زیستن ور نیست زر،
هشت باید در گرو، تا دلق و دستاریت هست
بر جفای باغبان بیمروّت صبر کن،
ای که در پای دل، از بستان گل خاریت هست
نه همین باشد مشوش خاطر ما، زآن دو زلف
زاین قبیل آشفتگان، در زلف بسیاریت هست
گفت با من، یار من دی، لیک با غنج و دلال
عشق را گر، جان آگه قلب هشیاریت هست
زلف دارم چون عبیر و چهره، چون مهر منیر
با عبیر و با منیرت، گر سر و کاریت هست
گفتمش، من برخی آن زلف و رویم گر تو را،
از دل من ننگ و از دیدار من، عاریت هست
می بباید داد، عزّ و جاه و عقل و دین و دل
ای که در دل همچو افسر، شوق دیداریت هست