آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۶۱

مردمِ دیدهٔ منی نورِ دو چشمِ مردمی

جز تو پری کجا کند جلوه به شکل آدمی

باغ و بهار مردمان گر ز گل است و یاسمین

باغ و بهار من تویی ای تو بهار خرمی

چون تو مسیح‌دم بتی شاید کآید از عدم

روح قدس به مریمی دم زند ار به همدمی

زلف سیاه اهرمن چهره بهشت جاودان

وای به حال آدمی خانه کند چو گندمی

نوبت شاهی ار زنی می‌سزدت که از شرف

کاکل و زلف تو کند بر مه و مهر پرچمی

هست ز جنبش مژه چاک دل رفوی او

سحر مبین که در دمی تیری کرد و مرهمی

زلف تو کعبهٔ جهان خال سیاه تو حجر

محرم تشنه را کند گو لب لعل زمزمی

خسرو محتشم شدم مالک ملک جم شدم

کرد چو آن عقیق لب از سر مهر خاتمی

جادوی چشم را بگو با همه مستی از کجا

کرده به دست زابروان تیغ کجی بدین خمی

از سر مستی ای سیه تیغ مکش به روی مه

شقّ قمر بود گنه جز ز نبی هاشمی

خاتم خیل انبیا صاحب رتبهٔ دنی

آنکه به غیر حیدرش کس نه سزای محرمی

آشفته به عقدهٔ ناخن تو گره گشا

شاید اگر برآریش زین خم و پیچ درهمی