یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

کرده در آینه حسنِ رخ خُود ، شیدایت،

طره ز آن سلسله‌ها ریخته اندر پایت

رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر

جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت

کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم

که به طوفان دهد این قطره دریا زایت

گشت پایان تو پیدا مگر ای دشت جنون

بر نتابید به رسوائی ما صحرایت

نخلِ نُوخیز نه بر چوب کند تکیه ، بیا،

تا در آغوش کشم سر و قد رعنایت

زآهِ شب عالمی آسوده زیَد ، خون دلم،

گر بدین دست کشد چشم قدح پیمایت

بنه از سر غم زلفش که نبینم یغما

جز پریشانی دل سودی از این سودایت