بدان که عقد برادری و صحبت چون بسته شد، همچون عقد نکاح است که وی را حقوق است. رسول (ص) می گوید، « مثل دو برادر چون مثل دو دوست است که یکدیگر را می شویند ». و این حقوق از ده جنس است.
حق اول
در مال است و درجه بزرگترین آن است که حق وی را تقدیم کند و ایثار کند، چنان که در حق انصار آمده است، « ویوثرون علی انفسهم و لوکان بهم خساصه » دوم آن که وی را همچون خویشتن دارد و مال میان خویش و وی مشترک دارد. و درجه بازپسین آن است که او را چون غلام و خادم خویش داند، آن که از وی فزون آید در کار و حاجت وی کند بی آن که ورا بباید خواست، چون خواست و به گفتار حاجت افکند، این از درجه دوستی بیرون شد که اندیشه و تیمار وی از دل وی برخاست. این صجبت عادتی باشد که آن را قدری نباشد.
عتبه الغلام را دوستی بود. گفت، « مرا به چهار هزار درم حاجت است ». گفت، « بیا و دوهزار درم بگیر ». از وی اعراض کرد و گفت، « شرم نداری دعوی دوستی خدایی کنی، آنگاه دنیا را ایثار نکنی؟ » و قومی را از صوفیان غمز کردند به نزدیک یکی از خلفا. شمشیر بیاوردند تا همه را بکشند. ابو الحسن نوری در آن میان بود. از پیش درآمد تا وی را بکشند نخست. آن خلیفه گفت، « چرا چنین کردی؟ » گفت، « ایشان برادران منند اندر دین، خواستم که جان پیش ایشان نثار کنم ». گفت، « کسانی که ایشان چنین باشند ایشان را نتوان کشت » و همه را رها کرد.
و فتح موصلی به خانه دوستی شد. حاضر نبود کنیزک وی را گفت تا صندوقچه ای بیاورد تا آنچه خواست برگرفت. چون در شب به خانه بازآمد و بشنید که چه کرد، کنیزک را از شادی آزاد کرد. و یکی به نزدیک ابوهریره رضی الله عنه آمد و گفت، « می خواهم که با تو دوستی و برادری کنم ». گفت، « دانی که حق برادری چیست؟ » گفت، « آن که تو به زر و سیم خویش اولیتر از من نباشی ». گفت، « بدین درجه نرسیده ام ». گفت، « پس برو که این کار تو نیست ».
ابن عمر گوید، « یکی را از صحابه سر بریان فرستاد. گفت فلان برادر من از من اولیتر و حاجتمندتر است. بر وی فرستاد. و آنکس به برادری دیگر فرستاد و همچنین به چند دست بگشت تا آنگاه که به اول باز رسید ». و میان مسروق و خمیثه برادری بود و هر یکی وام داشتند. این وام آن بگزارد چنان که آن ندانست و آن وام این بگزارد چنان که این ندانست.
و علی می گوید، « بیست درم در حق برادری کنم، دوست تر دارم از آن که صد درم به درویشان دهم ». و رسول (ص) در بیشه ای شد و دو مسواک باز کرد، یکی کژ و دیگر راست و یکی از صحابه با وی بود. آن راست با وی داد و کوثر نگاه داشت. گفت، « یا رسول الله! تو بدین اولیتری ». گفت، « هیچ کس یک ساعت با کسی صحبت نکند که نه وی را سوال کنند از حق صحبت وی که نگاه داشت یا ضایع گذاشت ». اشارت کرد بدان که حق صحبت ایثار است. و گفت، « هیچ دو تن با یکدیگر صحبت نکنند که نه دوست تر نزد خدای تعالی آن بود که رفیق تر بود ».
حق دوم
یاری دادن بود در همه حاجتها پیش از آن که در خواهد و بگوید و قیام کردن به مهمات به دلی خوش و پیشانی گشاده. و سلف چنین بوده اند. چون به در سرای دوست شدندی، هر روز اهل خانه بپرسیدندی که چه کار و چه شغل است، هیزمتان هست و نمکتان هست و نان و روغن هست؟ و کار ایشان همچون کار خویش مهم داشتندی و بکردندی منت نداشتندی.
و حسن بصری می گوید، « برادران بر ما عزیزتر از اهل و فرزندانند که ایشان دین به یاد می دهند و فرزندان دنیا به باد می دهند » و عطا گفته است که پس از سه روز برادران طلب کنید اگر بیمار باشند عیادت کنید، و اگر مشغول باشند یاری دهید و اگر فراموش کرده باشند یاد دهید.
و جعفر بن محمد گوید، « من شتاب کنم تا حاجت دشمنی روا شود تا از من بی نیاز نباشد در حق دوست چه کنم؟ » و کس بوده است در سلف که پس از مرگ برادر چهل سال اهل و فرزند وی را تیمار می داشته است نگاهداشت حق صحبت را.
حق سیم
بر زبان است که در حق برادران نیکو گوید و عیوب ایشان پوشیده دارد و اگر کسی در غیبت حدیث ایشان کند جواب ندهد و چنان انگارد که وی از پس دیوار می شنود، چنان که خواهد که وی باشد در غیبت او، وی نیز در غیبت او همچنان باشد و مداهنت نکند. و چون سخن گوید بشنود و باوی خلاف و مناظره نکند و هیچ سر وی آشکار نکند، اگر چه پس از وحشت بود که لییم طبعی باشد و زبان از غیبت اهل و فرزند و اسباب وی کوتاه دارد و اگر کسی بر وی قدح کند با وی نگوید که رنج وی از رساننده بود و چون وی را نیکو گویند از وی پنهان ندارد که آن از حسد بود. واگر در وی تقصیری رود گله نکند و وی را معذور دارد و از تقصیر خویش باز اندیشد ک هدر طاعت خدای می کند تا ار آن عجب ندارد که کسی در حق وی تقصیر کند و بداند که اگر کسی طلب کند که در وی هیچ تقصیر نبود هرگز نیابد و آنگاه از صحبت خلق بیوفتد.
و در خبر است که مومن همه عذر جوید و منافق همه عیب جوید و باید که یک نیکویی ده تقصیر بپوشاند که رسول (ص) می گوید، « پناه کنید از یار بد که چون شری بیند آشکارا کند و چون خیری بیند بپوشد »، و باید که هرگاه تقصیر را عذز تواند نهاد، عذر نهد و بر وجه نیکوترین عمل کند و گمان بد نبرد که گمان بد حرام است.
رسول (ص) گفت، « خدای تعالی از مومن چهار چیز حرام است: مال و خون و عرض و آن که به وی گمان بد برند » و عیسی (ع) می گوید، « چه گویی از کسی که برادر خویش را خفته بیند، جامه از عورت وی بازکند تا برهنه ماند؟ » گفتند، « یا رسول الله که روا دارد که این کند؟ » گفت، « شما که آن عیب برادر خود بدانید آشکار کنید و بگویید تا دیگران بدانند ».
و چنین گفته اند که چون با کسی دوستی خواهی گرفت، او را به خشم آر و آنگاه کسی را پنهان به وی فرست تا حدیث تو کند. اگر هیچ سر تو آشکارا کند، بدان که دوست را نشاید و گفته اند که محبت با کسی کن که هر چه خدای تعالی از تو بداند، وی اگر نداند، چنان که خدای تعالی بر تو پوشانیده است وی بپوشاند. ». و یکی سری با دوستی بگفت. گفت، « یادگرفتی؟» گفت، « نه، فراموش کردم ». و گفته اند، « هر که با تو در چهار وقت بگردد، وی دوستی را نشاید، در وقت رضا و در خشم و در وقت طمع و در وقت هوا و شهوت، بلکه باید که بدین سببها حق تو فرو ننهد ».
و عباس پسر خویش عبدالله را گفت که « عمر تو را به خود نزدیک می دارد و بر پیران تقدیم میکند. زنهار تا پنج چیز نگاه داری. هیچ سر وی آشکارا مکن و در پیش وی غیبت مکن و با وی هیچ دروغ مگوی و هر چه فرماید خلاف مکن و باید که هرگز از تو هیچ خیانت و خلاف نبیند ». و بدان که هیچ چیز دوستی را چنان تباه نکند که مناظره و خلاف کردن در هر حدیثی و معنی رد کردن سخن بر دوست آن بود که ورا جاهل و احمق گفته باشی و خود را عاقل و فاضل و بر وی تکبر کرده باشی و به چشم حقارت در وی نگریسته و این به دشمنی نزدیک بود نه به دوستی.
و رسول (ص) می گوید، «با برادر خویش در آنچه گوید خلاف مکن و با وی مزاح مکن و در وعده ای که دهی خلاف مکن». و بزرگان چنین گفته اند، «چون برادر خویش را گویی برخیز، وی گوید تا کجا می روی، صحبت را نشاید، بلکه باید که برخیزد و نپرسد»، ابوسلیمان دارانی می گوید، «دوستی داشتم، هرچه خواستمی بدادی. یک بار گفتم به چه چیزی حاجت است؟ گفت چند می باید؟ دوستی وی از دل من بیرون شد.» و در جمله بدانکه قوام محبت به موافقت است، در هرچه موافقت توان کرد.
حق چهارم
آن که به زبان شفقت و دوستی اظهار کند. رسول (ص) می گوید، «اذا احب احدکم اخاه فلیخبره هر که کسی را که دوست دارد باید که خبر دهد»، برای آن گفت تا دوستی تو نیز در دل آن کس پدید آید و آنگاه از دیگر جانب دوستی مضاعف بود، پس باید که از همه احوال وی به زبان بپرسد و در شادی و اندوه بازنماید که با وی شریک است و اندوه و شادی وی چون اندوه و شادی خود داند و چون وی را آواز دهد به نام نیکوترین باید که بخواند، و اگر او را خطابی باشد آن گوید که دوست دارد.
عمر گفت، «برادری به سه چیز صافی شود. آن که او را به نام نیکوترین خوانی و به سلام ابتدا کنی و در نشست وی را تقدیم کنی»، و از این جمله آن بود که بر وی ثنا گویی در غیبت وی، چنان که وی دوست دارد و همچنین بر اهل و فرزند و احوال وی و هرچه به وی تعلق دارد ثنا گویی که این اثری عظیم دارد در دوستی و به هر نیکویی که کند شکر کنی که علی رضی الله عنه می گوید که هرکه برادر خویش را بر نیت نیکو شکر نکند، بر کار نیکو هم شکر نکند. و باید که در غیبت وی را نصرت کند و سخن متعنت بر وی رد کند و وی را همچون خویش داند و جفای عظیم باشد که در پیش وی سخن دوست وی گویند بزشتی و وی خاموش باشد و این همچنان باشد که بیند که وی را می زنند و وی را یاری نکند و خاموش باشد که زخم سخن عظیم تر است. و یکی می گوید، «هرگز از دوست من کسی سخن نگفت که نه تقدیر کردم که وی حاضر است و می شنود تا آن خفتم که خواستم که وی بشنود». ابوالدردا رضی الله عنه دو گاو را دید که در زمین بسته بودند. چون یکی بایستادی دیگری بایستادی، بگریست و گفت، «برادران خدایی همچنین باشند، با یکدیگر در ایستادن و رفتن موافقت کنند».
حق پنجم
آن که هرچه بدان حاجتمند باشد در علم و دین وی را بیاموزد که برادران را از آتش نگاه داشتن اولیتر از آن که از رنج دنیا. و اگر بیاموخت و بدان کار نکرد باید که نصیحت کند و پند دهد و وی را به خدای تعالی بترساند، لکن باید که این نصیحت در خلوت بود تا از شفقت باشد که نصیحت برملا فضیحت بود و آنچه گویی به لطف گویی نه به عنف که رسول (ص) می گوید، «مومن آئینه مومن بود یعنی که عیب و نقصان خویش را از وی بداند». و چون برادر تو به شفقت عیب تو در خلوت با تو بگوید، باید که منت داری و خشم نگیری که این همچنان بود که تو را خبر دهد که در درون جامه تو ماری است یا کژدمی. از این سخن خشم نگیری بلکه منت داری و همه صفتهای بد در آدمی مار و کژدم است، لیکن زخم آن در گور پدید آید و زخم آن بر روح بود و از آن صعب تر از مار و کژدم این جهانی است که زخم وی بر تن بود.
و عمر گفتی، «رحمت خدای تعالی بر آن کس باد که عیب مرا به هدیه پیش من آرد»، و چون سلمان نزدیک وی آمد گفت، «یا سلمان! راست بگوی تا چه دیدیو چه شنیدی از احوال من که آن را کاره بودی؟» گفت، «مرا عفو کن از این حدیث»، گفت، «لابد است». چون الحاح کرد، گفت، «شنیدم که بر خوان تو دو نان خورش بود به یک بار و دو پیراهن داری، یکی شب را و یکی روز را»، گفت، «این هردو نیز نباشد، دیگر هیچ چیز شنیدی؟» گفت، «نه».
و حدیقه بن عیسی بر یوسف اسباط نامه نوشت که شنیدم که دین خویش را به دو حبه بفروختی در بازار چیزی خریداری کردی. آنکس گفت بدانگی و تو گفتی به سه تسو و آنکس داد که تو را می دانست. آن مسامحت برای دین و صلاح تو کرد. قناع غفلت از سر باز کن و از خواب بیدار شود».
و بدان که هرکه علم قرآن حاصل کرد و آنگاه رغبت دنیا کرد، ایمن نباشیم که از جمله مستهزیان باشد به آیات خدای تعالی، پس نشان رغبت دین آن بود که از چنین چیزها منت دارد و خدای تعالی می گوید، «و لاکن لا تحبون الناصحین» در صفت دروغ زنان و هرکه ناصح را دوست ندارد از آن بود که رعونت و کبر بر دین وی غلبه دارد.
و این همه جایی باشد که آنکس عیب خویش نداند. چون بداند، پند باید داد به تعریض و آشکارا نباید کرد. و اگر آن عیب بدان بود که در حق تو تقصیر کرده باشد، اولیتر پوشیدن و نادانسته انگاشتن به شرط آن که دل متغیر نشود در دوستی. اگر متغیر خواهد شد، عتاب کردن در سر اولیتر از قطعیت و قطعیت بهتر از وقعیت و زبان دراز کردن.
و باید که مقصود تو از صحبت آن بود که خلق خویش را مهذب کنی به احتمال کردن از برادران نه آن که از ایشان نیکویی چشم داری. ابوبکر کتانی رحمهم الله گوید، «مردی با من صحبت کرد و بر دل من گران بود، وی را چیزی بخشیدم تا آن گرانی از دل برخیزد، برنخاست. وی را بگرفتم و به خانه بردم و گفتم کف پای بر روی من نه! گفت البته زینهار. گفتم، لابد چنین باید کرد. چنان کرد تا آن گرانی از دل من برخاست».
و بوعلی رباطی گوید، «با عبدالله رازی همراه شدم در بادیه. او گفت امیر من باشم در راه یا تو؟ گفتم تو. گفت باید که به هرچه بگویم طاعت داری. گفتم سمعا و طاعه، گفت، آن توبره بیاور. بیاوردم و زاد و جامه و هرچه هردو داشتیم در آنجا نهاد و برپشت خود نهاد و می برد. هرچند که گفتمی مراده، مانده شوی، گفتا نه با تو بگفته ام که امیر منم؟ تو فرمانبردار باش. دیگر شب باران آمد تا روز وی بر پای ایستاد و گلیمی زیر من می داشت تا باران بر من نیاید و چون حدیث کردمی گفتی امیر منم، تو طاعت دار باش. گفتم کاشکی هرگز او را امیر نکردمی».
حق ششم
عفو کردن از زلت و تقصیر و بزرگان گفته اند، «اگر برادری تقصیری در حق تو کند، هفتاد گونه عذر وی از خویش بخواه. اگر نفس تو نپذیرد، با خویشتن گوی، اینت بدخویی و بدگوهر کسی که توئی که برادر تو هفتاد عذر بخواست و نپذیرفتی؟» و اگر تقصیر بدان بود که بر وی معصیتی رود وی را به لطف نصیحت کن تا دست بازدارد و اگر دست ندارد و اصرار نکند خود نادیده انگار و اگر اصرار کند نصیحت کن، و اگر فایده ندارد، صحابه را در این مسئله اختلاف است که چه باید کرد. مذهب ابوذر آن است که وی از وی بباید برید که می گوید برای خدای تعالی وی را دوست داشتی، اکنون برای خدای تعالی وی را دشمن دار». و ابو دردا و جماعتی از صحابه گفته اند که قطعیت نباید کرد که امید آن باشد که از آن بگردد، اما در ابتدا برادری نباید بست، چون بسته شد بدین قطع نباید کرد. و ابراهیم نخعی می گوید، «به گناهی که برادرت کند ورا مهجور مکن که اگر امروز بکند فردا دست بدارد». و در خبر است ک حذر کنید از زلت عالم و از وی مبرید و چشم می دارید که زود از آن بازگردد.
دو برادر بودند از بزرگان دین. یکی به هوای دل بر مخلوقی مبتلا شد. آن دیگر برادر را گفت، «دل من بیمار شد، اگر خواهی که عقد برادری قطع کنی بکن»، گفت، «معاذ الله که من به یک گناه از تو قطع کنم» و با خود عزم کرد که هیچ طعام و شراب نخورد تا آنگاه که خدای تعالی او را از این بلا عافیت دهد. چهل روز هیچ نخورد. پس پرسید که حال چیست؟ گفت همچنان، و او صبر کرد بر گرسنگی و تن وی بگداخت تا آنگاه که وی بیامد و گفت، «خدای تعالی کفایت کرد و دل من از آن عشق سرد کرد». پس از آن وی طعام خورد.
و یکی را گفتند، «برادر تو از دین بگردید و در معصیتی افتاد. چرا از وی نبری؟» گفت، «وی را به برادری امروز حاجت است که افتاده است. دست از وی چون بازدارم، بلکه دست وی گیرم تا ورا به تلطف از دوزخ برهانم». و در بنی اسرائیل دو دوست بودند، بر سر کوه عبادت کردندی. یکی به شهر آمد تا چیزی خرد، چشم وی بر زنی خراباتی افتاد و عاشق شد و درمانده. با وی بنشست. چون چند روز برآمد، آن دیگر به طلب وی آمد و حال وی بشنید. به نزدیک وی شد. وی از شرم گفت، «من خود تو را نمی دانم». گفت، «ای برادر دل مشغول مدار که مرا بر تو هرگز آن شفقت و دوستی نبوده است که اکنون هست». و برخاست و توبه کرد و با وی برفت. پس طریق بوذر به سلامت نزدیکتر است، اما این طریقت لطیف تر است و فقیه تر است که این لطف راهی بود به توبه وی و در روز درماندگی به برادران دینی حاجت بود. چگونه فروگذارند؟
اما وجه فقه آن است که عقد دوستی چون بسته شد همچون قرابت است و نشاید قطع رحم کردن به معصیت. و برای این گفت خدای تعالی، «فان عصوک فقل انی بریء منا تعلمون. اگر عشیرت و خویشان تو عاصی شوند در تو، بگوی بیزارم از عمل شما، نه از شما بیزارم» و ابوالدرا رضی الله عنه را گفتند، «برادرت معصیت کرد، ورا دشمن نداری؟» گفت، «معصیت ورا دشمن دارم اما وی برادر من است.» اما در ابتدا با چنین کسی برادری نباید کردن که برادری ناکردن جنایتی نیست، اما قطع کردن جنایتی است و فروگذاشتن حقی است که ثابت شده است، اما خلاف این نیست که اگر تقصیر در حق تو کند عفو اولیتر و چون عذر خواهد اگرچه دانی که دروغ گوید بباید پذیرفت، چه رسول (ص) می گوید، «هرکه برادر وی از وی عذر خواهد و نپذیرد، بزه وی همچون بزه ای باشد که در راه از مسلمانان باج ستاند». و رسول (ص) گفت، «مومن زود خشمگین شود و زود خشنود شود». و ابو سلیمان دارانی گوید مرید خویش را که چون از دوست جفا بینی عتاب مکن، که باشد که در عتاب سخنی شنوی که از آن جفا عظیم تر بود؟ گفت، «چون بیاموزدم همچنین دیدم».
حق هفتم
آن که دوست خویش را به دعا یاد داری در زندگانی و هم پس از مرگ و همچنین اهل و فرزندان وی را و چنان که خود را دعا کنی، همچنان وی را دعا کنی که به حقیقت آن خود را کرده باشی که رسول (ص) می گوید که هرکه برارد خویش را دعا کند در غیبت، فرشته ای گوید تو را نیز همچنین. و در یک روایت خدای تعالی می گوید، «ابتدا کنم به تو» و گفت، «دعای دوستان در غیبت رد نکنند». ابوالدردا می گوید، «هفتاد دوست را نام بردم در سجود و همه را دعا کنم یک یک و گفته اند که برادر آن بود که پس از مرگ تو همگنان به میراث تو مشغول شوند و وی به دعا و حال تو مشغول باشد و دل در آن بسته که حق تعالی با تو چه می کند و رسول (ص) می گوید که مثل مرده چون کسی باشد که غرق شده باشد و دست به هرجایی می زند، وی نیز منتظر دعایی باشد از اهل و فرزندان و دوستان و آن دعای زندگان چون کوههای نور به گور مردگان رسد». و در خبر است که هدیه دعا بر مردگان عرض می کنند بر طبقها و می گویند این هدیه فلان است، همچنان شاد می شوند که زنده به هدیه.
حق هشتم
وفای دوستی نگاه داشتن و معنی وفاداری یکی آن بود که پس از مرگ از اهل و فرزندان و دوستان وی غافل نباشی. پیرزنی به نزدیک رسول (ص) آمد. رسول (ص) وی را اکرام کرد. عجب داشتند گفت، «وی در روزگار خدیجه به نزدیک ما آمدی و کرم عهد از ایمان است». و دیگر وفا آن بود که هرکه به دوست وی تعلق دارد، از فرزند و بنده و شاگرد، بر همه به شفقت بود و اثر آن در دل بیش بود و دیگر آن که اگر جاهی و حشمتی و ولایتی باشد، همان تواضع که می کرد نگاه دارد و بر دوستان تکبر نکند. و دیگر وفا آن نیست که دوستی بر دوام نگاه دارد و به هیچ چیز نبرد که شیطان را هیچ کار مهم تر از آن نیست که میان برادران وحشت افکند، چنان که خدای تعالی می گوید، «ان الشیطان ینزع بینهم» و یوسف (ع) گفت، «من بعد ان نزع الشیطان بینی و بین اخوتی». و دیگر وفا آن بود که با دشمن وی دوستی نکند، بلکه دشمن وی را خود دشمن خویش داند که هرکه با کسی دوست بود و با دشمن وی نیز دشمن بود، آن دوستی ضعیف بود. و دیگر وفا آن بود که تخلیط هیچ کس در حق او نشنود و نمام را دروغ زن دارد.
حق نهم
آن که تکلف از میان برگیرد و با دوست همچنان باشد که تنها. اگر از یکدیگر هیچ حشمت دارند آن دوستی ناقص بود. و علی می گوید، «بدترین دوستان آن بود که تو را حاجت بود به عذر خواستن از وی و تکلف کردن برای وی». و جنید می گوید، «بسیار دیدم برادران، هیچ دو برادر ندیدم که در میان حشمتی بود که نه از آن بود که در یکی از ایشان علتی بود»؛ و گفته اند، «زندگانی با اهل دنیا به ادب کن و با اهل آخرت به علم و با اهل معرفت چنان که خواهی». و گروهی از صوفیان با یکدیگر صحبت داشته اند بر آن شرط که اگر یکی بر دوام روزه دارد یا نان نخورد یا همه شب نماز کند یا نخسبد؛ آن دیگر نگوید که چرا بود.
و در جمله معنی دوستی خدایی یگانگی است و در یگانگی تکلف نباشد.
حق دهم
آن که خود را از همه دوستان کمتر شناسد و از ایشان هیچ چیز چشم ندارد و هیچ مراعات نپوشد و به همه حقها قیام کند. یکی پیش جنید می گفت که برادران در این روزگار عزیز شده اند و نایفات. چند بار بگفت. جنید گفت، «اگر کسی می خواهی که مونث و رنج تو می کشد، عزیز است و اگر کسی می خواهی که تو رنج و مونث وی کشی، این چنین بسیارند نزدیک من». و بزرگان چنین گفته اند که هرکه خویشتن را فوق دوستان دارد بزهکار شود و ایشان نیز بزهکارشوند در حق وی و اگر خود مثل ایشان داند، هم او رنجور شود و هم ایشان و اگر دون ایشان داند به راحت و سلامت باشد، هم وی و هم ایشان. و ابو معاویه الاسودگفت، «دوستان من همه از من بهترند که مرا مقدم دارند بر خویشتن و فضل مرا می دانند».