واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۱

درفشان گردد چو دانا، در سخن، خاموش باش

ابر نیسان لب چو بگشاید، صدف سان گوش باش

بحر رحمت تا زهر موجی در آغوشت کشد

زیر بار خلق، چون کشتی سراپا دوش باش

نیستی جز خار، اگر باشی ز سر تا پا زبان

گل اگر خواهی که باشی، پای تا سرگوش باش

هست هر موی سفیدی برتو دندانی ز مرگ

میخورد امروز یا فردا، سرت با هوش باش

طبعت از شوخی، اگر میل خودآرایی کند

از حریر خوی نرم خویش، دیباپوش باش

چند با شمع سخن در ظلمت‌آباد جهان

خودنمایی می‌کنی واعظ، دگر خاموش باش