واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۱

عرق بر خویش چون از تاب آن گلبرگ تر پیچد

سرشک از غیرتم در دیده، چون آب گهر پیچد

نقاب افگنده برخوان شرح حال بیزبانان را

که میترسم زبان نامه هم در یکدگر پیچد

نبیند کشتی ما روی آسایش در این دریا

مگر وقتی که چون گرداب خود را بر خطر پیچد

تویی فرمانروای کشور دلها کنون واعظ

دلی نتواند از تأخیر افغان تو سر پیچد