واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا

گشود درد تو طومار استخوان مرا

نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است

که آورد بزبان غیر، داستان مرا

ز بسکه یافته ام فیض ها ز تنهایی

ندیده است کسی با اثر فغان مرا

چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم

که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا

ز من نماند بغیر از غبار دل واعظ

ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا