گشته از سوز شرر زان سینه گلخن سنگ را
کآتش افگندهست در دل، نالهٔ من سنگ را
میکند سامان اسباب جنونم نوبهار
بهر طفلان سیل میآرد به دامن سنگ را
سازش گردون به دونان یک دو روزی بیش نیست
زود اندازد چو بردارد فلاخن سنگ را
روزگار آخر ستمگر را ستمکش میکند
شیشه میسازد مکافات شکستن، سنگ را
سختجانان را ز مال خود، نباشد بهرهای
از شرر هرگز نگردد خانه روشن سنگ را
هست در هر عقدهٔ سختی نهان صد مصلحت
هر شرر باشد چراغی زیر دامن سنگ را
اشک گرمم آبیاری کرده کوه و دشت را
گشته زان تخم شرر در سینه خرمن سنگ را
ما درشتان را به نرمی، زیر دست خود کنیم
میکشد در بر چو آب آیینهٔ من سنگ را
آفتاب من تجلی گر کند واعظ به کوه
میگدازد از رگ خود در فلاخن سنگ را