مدان یک دم روا ای خواجه در دادن توقف را
که تا اِستادهای، مرگ از کفت گیرد تصرف را
در اقلیم قناعت، زین سبب تنگی نمیباشد
که بیرون کردهاند از شهر، درویشان تکلف را
به قدر لبگزیدن، صرفه کن از زندگی وقتی
مکن تنگ از هجوم معصیت جای تأسف را
جهانی زور نتواند حریف ناتوانی شد
دل زاری گرفت از دست شهری درد یوسف را!
دمی غافل نگردد یادش از یادم، چه بودی گر
زیاد خود گرفتی یاد آیین تلطف را!
نگنجد در سرای آفرینش بهتری دیگر
به خاطر از فضولی ره دهد واعظ تصرف را