امروز پیشت از غم خود دم نمیزنم
فارغ نشین که بزم تو برهم نمیزنم
انداختم به بردن شادی هزار کم
غیر از دو شش به باختن غم نمیزنم
۳
نازم به این شرف که غلام محبتم
لاف نسبت ز نسبت آدم نمیزنم
صد ره سوار همتم از این و آن گذشت
با آنکه تازیانه بر ادهم نمیزنم
میسازم ارچه دست دغا بیش میکند
میبازم ارچه نقش وفا کم نمیزنم
امروز بهتر است «نظیری» جراحتم
آسودهام که دست به مرهم نمیزنم