نظیری نیشابوری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

چشمش به راهی می رود مژگان نمناکش نگر

در سینه دارد آتشی پیراهن چاکش نگر

دامی که زلف انداخته در گردن سیمینش بین

خونی که مژگان ریخته بر دامن پاکش نگر

شرم از میان برخاسته مهر از دهان برداشته

گفتار بی ترسش ببین رفتار بی باکش نگر

قصد فریبی می کند، سوی غزالی می چمد

آن چشم آهوگیر را باز زلف پیچانش نگر

از کوی معشوق آمده شوریدگان در حلقه اش

از صید آهو می رسد شیران به فتراکش نگر

دل برده در دل باختن معشوق عاشق پیشه بین

بگرفته در انداختن بازوی چالاکش نگر

وحشی غزالی کز صبا رم در بیابان می خورد

رام «نظیری » می شود در هوش و ادراکش نگر