ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست