زیستم بس که به تدبیر خود از خامیها
رفت نام و نسبم در سر خودکامیها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و میْآشامیها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهندامیها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنکجامیها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبکآرامیها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوشاندامیها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامیها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبکگامیها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامیها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیهفامیها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامیها