چه منت از مدد روزگار بر سر ما
که حسن فطرت اصلی نمود جوهر ما
به شعر و شاهدم از کودکی نظربازیست
که عشق خیزد از آب و هوای کشور ما
ز ذوق ما نشود باخبر مذاق سقیم
درست ذایقه داند عیار شکر ما
کمان لعب به زه کرده در کمین بودم
که طایری ننشیند به بام منظر ما
متاع راحت و شادی ما به غارت داد
چه فتنه بود که ناگه درآمد از در ما
کدام عربده انگیز طرح جنگ انداخت
که سنگ تفرقه آمد به جام و ساغر ما
کسی شکفته ز معجون آب و گل نشود
سرشته اند به غم طینت مخمرها
غش وجود به اکسیر عشق زایل کن
که زر شود مست از کیمیای احمر ما
ستاره دل عاشق نهان کند خورشید
کز آفتاب فروزان ترست اختر ما
گداختیم ز دود خمار نایابی
به یک دو جرعه کس آبی نزد به اخگر ما
نوا برآر و درین پرده کن «نظیری » رقص
که هست دلبر ما از الست دلبر ما