الهامی کرمانشاهی » گزیدهٔ اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم

جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم

تو مرانم از دَرِ خود ، گنهی ندیده از من

که به غیر درگهِ تو ،  به دری گذر ندارم

تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم

تو چه پرسی از دل من که ز دل خبر ندارم

تو که ماندت سراپای به نیشکر چه دانی

که تنم ز غم چو نی گشت و به لب شکر ندارم

چو ز شست برگشایی تو خدنگ غمزه جانا

دل خود نشانه سازم که جز این سپر ندارم

نظر از طریق پاکی به جمال نازنینان

بطلب ز پاک بینان که من آن نظر ندارم

به شب فراقت ای مه ز دعای صبحگاهی

همه تیر آهم اما به دلت اثر ندارم

قدر و قضا مرا خواست نشان تیر عشقت

نظر از قضا نپوشم حذر از قدر ندارم

طلبند خلقی الهامی اگر ز بحر گوهر

شده‌ام به بحر غم غرق و سر گهر ندارم