چه دندان و لب؟ آنکه خیرالبشر
بدان بوسه می داد شام و سحر
چه لب ها؟ که بوسید روح الامین
ز روی نیازش به عرش برین
یکی پیر بود اندر آن انجمن
ز یاران پیغمبر موتمن
که او بود زید ابن ارقم به نام
بسی برده سر، با رسول انام
چو دید از بد اندیش آن کار زشت
بشد خشمگین، بیمش ازدل بهشت
خروشید و گفتا به بیدادگر
که آخر بکن شرمی از دادگر
مزن چوب بر لب، چنین شاه را
زماهی مکن تیره تا ماه را
که من خود بدیدم ز حد بیشتر
همی زد بدان بوسه، خیرالبشر
لبی کان زیان نبی را مکید
کجا می توان زیر چوب تو دید
بگفت این و بگریست پس زار زار
غو گریه برخاست از هر کنار
بداختر بدو گفت: ای بی خرد
چرا می زنی بهر ما فال بد؟
چو درشادی ما نباشی توشاد
تو را چشم، بی گریه هرگز مباد
چو پیری رسد راست قد، خم شود
خرد مرد آگاه را کم شود
همان سستی رای و موی سپید
زشمشیر خشم منت بر خرید
وگرنه بفرمودی تا سرت
بگیرند از این بی خرد پیکرت
بدو پیر گفتا: که ای نابکار
بداندیش پیغمبر و کردگار
تو را گر بد آمد زگفتار من
به جانت زنم آتش از این سخن
بدیدم همی شاه لولاک را
حسن (ع) راواین کشته ی پاک را
به زانو نشاند از یمین و یسار
بگفتا: که ای پاک پروردگار
من این هر دو نوباوه ی خویش را
که هستند مرهم دل ریش را
سپردم به تو از بد بدکنشت
همی تا در آیند اندر بهشت
همی خواهشم هست اسلامیان
کز این دو بدارند دست زبان
کس آزارد ار زاده گان مرا
چنان دادن که آزرده جان مرا
تو اکنون چنان دان که با چوب کین
زنی بر لب سیدالمرسلین (ص)
بگفت این و برخاست مردکهن
برون رفت گریان از آن انجمن
همی گفت: کای کوفیان پلید
چه بد برشما از پیمبر رسید؟
که کشتید فرزانه فرزند او
همه دوده و خویش و پیوند او
به جایش گزیدید بیگانه را
همان پور ناپاک مرجانه را
که گیرد روان از روان شما
شویدش چو بنده بدان شما
پس از رفتن زید، پور زیاد
سر شاه را برگرفت از عناد
زمانی بدان روی و مو، خیره شد
یکی هول از آن بردلش چیره شد
نماند ایچ نیرو در آن بد نهاد
سر پاک شه را به زانو نهاد
چکید از سر شه یکی قطره خون
به رانش، وزآنسوی آمد برون
فرو رفت برخاک آن خون پاک
همی تاکه بد زنده، بد درد ناک
وز آن بوی بد آمدی بر مشام
نهادی برآن مشک هر صبح و شام
ولی بوی گندش همی شد فزون
چو گندی که آمد ز زخم هیون
بد اختر بشد تیره زان، دستبرد
به دست اندرش بود یک تیغ خرد
نگویم بدان تیغ با شه چه کرد؟
دل مصطفی (ص) را نیارم به درد
حرم را سپس گفت آن بد گمان
برد، جا به زندان دهد روزبان
به نزدیک مسجد یکی خانه بود
بسی سال بود آن که ویرانه بود
درآن خانه آل علی (ع) را مقام
بدادند چون شد جهان، نیلفام
به کاشانه ی چرخ برگرد ماه
گرفتند چو اختران جایگاه
گزیدند برگرد دخت بتول (س)
به ویرانه، جا کودکان رسول
هم آغوششان یاد جان های پاک
خورش، خون دل بو و بستر، زخاک
سرشک سوان بود برجای آب
نه درجسم، تاب و نه درچشم، خواب
دلا خویش را خوش به گیتی مساز
که او بد نواز است و نیکوگذار
گمان بهی، بر زمانه مبر
که او بد نواز است و نیکو گداز
گمان بهی، بر زمانه مبر
که این باغ را نیست جز رنج، بر
شنیدی که با آل حیدر چه کرد
مراین چرخ پر فتنه ی گرد گرد
به ویرانه جا داد آن را کز اوی
شد اینگونه گردنده و تیز پوی
چو با داور خود چنین کرد، کار
تو امید آسایش از وی مدار
یکی گوش بگشا بر این داستان
که گیتی چه ها کرد با راستان
ز زندان مغرب چو کرد آفتاب
سوی کوی و بازار مشرق شتاب