که هان ای گروه ستمگر خموش
یکی سوی من باز دارید گوش
بشد بسته دم ها ز فرمان اوی
فتادند یکسر از آن های و هوی
شهنشاه دین خطبه ای خواند نغز
ز توحید یزدان سخن راند نغز
به پیغمبر پاک گفتا درود
بدانسان که از وی سزاوار بود
سپس گفت هر کس شناسد مرا
شناسد که هست از که ام گوهرا
هر آنکس که نشناسدم، گو شناس
منم پور آن پیشوایان ناس
خداوند دین را منم نور عین
منم پور سبط پیمبر، حسین (ع)
منم پور آن شه که نزد فرات
لب تشنه از اسب افتاد مات
همان شه که اموال او را به باد
بدادند و از حق نکردند یاد
منم پور آنکس که دشوار و سخت
بشد کشته زادش ببردند و رخت
همان شه که آن کشته گشتن براو
بیفزود بر عزت و آبرو
شمایش بدین سوی با صد نیاز
بخواندید در نامه های دراز
چو آمد شکستید پیمان خویش
گذشتید از رسم و ایمان و کیش
ندانم چه سان بررخ مصطفی (ص)
ببینید ای مردم بی حیا
در آن دم که درخون اولاد خویش
شما را به خواری براند ز پیش
نباشد شگفت ار بکشتید زار
حسین (ع) را، کزو حیدر نامدار
فزون بود در رتبه و ز تیغ کین
بکشتید او را در این سرزمین
ز گفتار آن خسرو ناتوان
به زاری گرستند پیر و جوان
بگفتند: کای شهریار زمن
بفرما که سازیم ما انجمن
برآریم شمشیرها از نیام
کشیم از بد اندیش تو انتقام
ز روی تو ای شاه شرمنده ایم
از این پس به فرمان تو بنده ایم
شه ناتوان همچو ابر بهار
ز گفتار ایشان بگریید زار
بفرمود: ای مردم کینه ور
که برفتنه دارید بسته کمر
شما با علی (ع)، شیر جان آفرین
ببستید پیمان و آنگه زکین
سرش را به شمشیر زهر آبدار
بریدید تشنه بر رود بار
پس آنگاه پورش حسن (ع) رابه ران
زدید از ره کینه زخمی گران
به یغما ببردید اموال او
بگفتید پس ناسزا روبرو
پس ازوی در حیله کردید باز
نمودید با باب من،کینه، ساز
بدین سو به مهمانی اش خواندید
چو آمد، بدوتیغ کین را ندید
بکشتید فرزند و لشگرش را
به نیزه نمودید پس سرش را
کنون گاه من گوییا شد فراز
که نیرنگ با من نمایید ساز
تفو برشما باد و پیمانتان
درآتش بسوزد تن و جانتان
چو این گفته شد با دلی پر زخون
ببردند شه را به شهر اندرون
یکی مرد گچکار، مسلم به نام
که بد پیرو آل خیرالانام
چنین گفت: کان روز من بی خبر
به کاخ امارت بدم کارگر