الهامی کرمانشاهی » شاهدنامه (چهار خیابان باغ فردوس) » خیابان سوم » بخش ۷۱ - به خانه بردن خولی

گرفتند با آن اسیران سپاه

به نزدیکی کوفه، آرامگاه

سر شاه را خولی نابکار

گرفت و سوی کوفه شد رهسپار

بدش خانه، فرسنگی از کوفه دور

همی تاخت تا خانه ی خود ستور

دو زن داشت آن مرد کافر نژاد

یکی بد نهاد و یکی پاکزاد

که بودی به آل علی دوستدار

ز حالش بد آگاه آن نابکار

ستم گستر از بیم آن پاکجان

سوی مطبخ خانه شد در نهان

سرشاه را در تنوری نهفت

به خاکستر آیینه را کرد جفت

از آن پس بیامد به آرامگاه

بدو گفت زن کاندربین خیمه گاه

کجا بودی و پیشت آمد چه سود؟

بگفتا: بجز رنج سودی نبود

کسی سر ز فرمان دارای شام

کشید و کشیدیم ازو انتقام

زن آورد نان و خورش، خورد مرد

به بستر سپس دیده بر خواب کرد

چو رفت ازشب تیره نیمی فزون

ز مشکوی خود آمد آن زن برون

که شوید به آب روان روی و دست

ز بهر پرستش، زن حقپرست

بدو تافت نوری ز سوی تنور

چو بر موسی از سینه ی کوه طور

به چشم آمدش آن زن پارسا

همه خانه روشن ز نور خدا

به دیوار زد پشت و از پا نشست

ز حیرت بمالید بردیده دست

به مطبخ بسی مرغ موینده دید

ز خون، سرخ منقار و پرها سپید

ازآن نور و مرغان شد اندر شگفت

شتابان بدان سوی ره برگرفت

بدید انکه مطبخ چو باغ بهشت

شده پر ز حوران مینو سرشت

به نیلی حصار فلک، سبز نور

چو آتش زبانه کشد از تنور

زحیرت همی گفت حق را درود

به ناگاه آمد ز گردون فرود

یکی سبز هودج، در آن چار، زن

سیه پوش چون طره ی خویشتن

به هر سویشان حوریان، اشک ریز

ز پرویزن غم به سر، خاک بیز

از آن چار، یک زن چو دریای نور

خروشان روان گشت سوی تنور

برانگیخت آن بانوی پر فتوح

در آن خانه از اشک، طوفان نوح

شد از چشم گریان آن داغدار

زنو سر فارالتنور- آشکار

چو لختی به سر بر زده و ریخت آب

ز بیننده بروی چون آفتاب

برآورد گریان ز خاک تنور

بریده سری همچو تابنده هور

ببوسید و بر سینه بنهاد و گفت

که ای جان مادر به درد تو جفت

از آنکس که سر دور کردت ز تن

ستاند جهان آفرین داد من

سرت را که بد زیب آغوش من

همیشه بدش جای بر دوش من

چو دیدم به خاک تنور اندراست

چو آیینه محتاج خاکستر است

ندارم من از عرش دادار، دست

که تا دشمنان تو هر کس که هست

فرستد به دوزخ خداوند پاک

بسوزاند از آتش تابناک

ز افغان آن بانوی مویه گر

گرستند آن بانوان دگر

بسی مویه کردند و بگریستند

زن، اندر تحیر که خود کیستند

چو آن سوگواری ازایشان بدید

غمین گشت و از سینه آهی کشید

شنیدند چون بانگ او بانوان

نهادند سر را در آن خاکدان

ز مطبخ سوی چرخ رفتند زود

به سوی تنور آمد آن زن چو دود

برآورد آن گوهر پاک را

سترد از سرو روی او خاک را

چو زان پیشتر شاه را دیده بود

به دل مهر آنشاه بگزیده بود

چو لختی نگه کرد، وی را شناخت

زدل مهر آنشاه بگزیده بود

چو لختی نگه کرد وی راشناخت

زدل نعره ی و احسینا فراخت

چنان زد به سردست، کز هوش رفت

توگفتی که از پیکرش توش رفت

درآن بیهشی دید شیر خدا

نشسته است با سرور انبیا

به نزدیک ایشان حسین (ع) و حسن(ع)

به هم هر چهارند گرم سخن

بترسید برخود زن از کار شوی

به ناگه شهنشه برو کرد روی

بفرمود: ای زن مدار ایچ باک

زکردار شویت که یزدان پاک

نگیرد تو را بر بدی های جفت

که رازی بر او نباشد نهفت

زن از گفته ی شاه شد بی هراس

بگفتا: که ای شاه یزدان شناس

که بودند این چار زن کاین زمان

برفتند از این خانه، زی آسمان؟

بفرمود: بد مریم خوش سرشت

دگر آسیه جفت فرعون زشت

سه دیگر خدیجه (س) چهارم بتول (س)

که بد بهر فرزند فرخ ملول

پس ازگفت شه آمد آن زن به هوش

بزد همچو رعد بهاران خروش

بیاورد کافور و مشک و گلاب

یکی غالیه دان و، جامی پر آب

بداد آن سر پاک را شتشوی

سپس کرد، زان غالیه مشکبوی

زدش شانه بر موی و سودش عبیر

بپیچد بر جامه ای از حریر

بیاورد و آن را به جایی نهاد

بیامد به بالین آن بد نهاد

بگفتش چو بیدار کردش زخواب

که بادا تو را خانه ی دین خراب

سر پور پیغمبر خویشتن

کنی دور با خنجر کین زتن

به مهمانی آری و اندر تنور

دهی جای ای کافر پر غرور

یکی سوی گردون فرادار گوش

شنو از سروشان فغان و خروش

همه آفرینش پر از ماتم است

نظام جهان سر بسر درهم است

بگفت این و بنمود چادر به سر

ز خانه سوی کوچه شد رهسپر

بدو گفت خولی پر از ترس و بیم

که از زن مکن کودکانم یتیم

زن از گفت او بر خروشید زار

بگفتا: که ای مرد بد روزگار

نباشد تو را کودک تیره رای

به از کودکان رسول خدای

بگفت این و شد از برش ناپدید

درآن خانه دیگر کس او را ندید