من به قلزم می خیمه چون حباب زده
قدح به میکده عشق بیحساب زده
ز زور باده عشق بتان شهرآشوب
چو موج غوطه به دریای اضطراب زده
گهی به روی زمین چون غبار افتاده
گهی به سطح هوا خیمه چون سحاب زده
به سوی دیر شدم بهر چارهجویی خویش
علیالصباح ره کاروان خواب زده
به عرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه به هر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی به دست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش به دست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده