مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳

بود روز و شبم تا کی سیاه از دود آه من

برآ رخشنده خورشید من و تابنده ماه من

نه ز ابری قطره‌ای و نه ز جوئی رشحه‌ای دیدم

گرفت آخر ز تاب تشنگی آتش گیاه من

بجز نومیدیم سوزان بهر آتش که میخواهی

نه من ز امیدواران توام امیدگاه من

مده گر رخصت نظاره‌ام گیرم فتد هر دم

بر آن رخسار و برگردد بصد حسرت نگاه من

من آنشمعم شبستان محبت را که پیدا شد

ز آغاز آب و آتش در جهان از اشک و آه من

ز بیداد غمش مشتاق دایم در فغان باشد

رسد تا کی به داد دادخواهی دادخواه من