مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۴

دلم دارد هوای دام جان هم

که بر من باغ تنگ است آشیان هم

توام چون دوستی پروا ندارم

که گردد دشمن انجم آسمان هم

منال ایدل که در دل مهوشان را

ندارد ناله تأثیری فغان هم

بخونم آن شکارافکن کشیده است

که پیدا نیست تیر او کمان هم

مشو عاشق اگر خواهی دل و دین

که خواهد از کفت رفت این و آنهم

بکوی نیستی آسوده ز آنم

که پیدا نیست نام از من نشان هم

محبت آتشی بر کرده مشتاق

که دایم پیر ازو سوزد جوان هم