مجد همگر » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

بردی دل من ز چشم مخمور

ای چشم بدان ز چشم تو دور

چشمت مرساد چشم کامروز

در چشم منی چو چشمه نور

ای چشم و چراغ من نگوئی

تا چشم تو از چه گشت مخمور

تا بر رخ تو فتاد چشمم

یک لحظه نئی ز چشم من دور

از چشم بدان بترس زنهار

ای گشته به چشم خویش مغرور

بی چشم تو چشم مجد همگر

شد چشمه خون و هست معذور