از من آواره در کویت فغانی مانده
بی نشانی رفته و از وی نشانی مانده
خان و مان در کوی تو درباختم بنگر کنون
خان و مان گمگشته و بیخانمانی مانده
گرچه مردم در سر کوی وفا اینهم بس است
طعنه گر بهر سگانت استخوانی مانده
ناسح افسانه فرهاد و مجنون شد دلم
زانکه در هر کوی از وی داستانی مانده
همرهان رفتند و من نالان به حال خویشتن
چون سگ گم گشته ای کز کاروانی مانده
مرهم وصل از قدح خواهم که در پیرانه سر
داغ هجرم در دل از عشق جوانی مانده
ساقیا هر می که پیمودی به فانی در نیافت
لطف فرما کین زمان رطل گرانی مانده