نبینم سوی او گرچه به رویش آرزومندم
چو در مجلس بود آن مه بدین مقدار خرسندم
ز هجرت گریههای تلخ زهرم در مذاق افکند
چه باشد کام جان شیرین کنی از یک شکرخندم
به چشم آن لحظه بنشاندم نهال سرو قدت را
که از بستان دل نخل خیال غیر برکندم
خوشم با قطره خون کز جگر آید همانا هست
جگر پرگالهها فرزند و چون فرزند فرزندم
شکاف تیغ هجرش را به سوزن اینکه میدوزی
رها کن شاید از مژگانش آید ناوکی چندم
ز زلف کافری زنار بستم بر میان لیکن
دروغی تهمت اسلام و دین بر خویش میبندم
سگ دیوانه بگریزد ز آشوب جنون من
چه نادانی تو ای ناصح که میخوانی خردمندم
مگر می قطره قطره در گلو ریزم که آساید
ز تیغ محنت هجران دل برکند برکندم
من از دیوانگی رسوای عالم گشتم ای فانی
ز من دیوانهتر آن کاو درین حالت دهد پندم