امیرعلیشیر نوایی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸

تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع

کشته و مرده آن شوخ ستمگر شد شمع

در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست

شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع

شعله آتش رخسار تواش در گیرند

یعنی از نور جمال تو منور شد شمع

با همه سرکشی و شعله حسن افروزی

کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟

ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت

کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع

پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر

زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع

فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن

بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع