هر که در کوی مغان رفت گرفتار بماند
پای در لای میش بر در خمار بماند
دل بشد تا خبر از جانب دلدار آرد
بیخبر گفت که زود آیم و بسیار بماند
آمدند اهل تماشا ز سوی مغبچگان
دل ما بود که در دیر مغان زار بماند
زخم عشاق همه روی برآورد ز وصل
دل مهجور من شیفته افکار بماند
از خمار ار سرو تن برهنه ام عیب مکن
زانکه در میکده نی خرقه نه دستار بماند
بت من رفت ولی در دل من نقش به بین
که درین بتکده چون صورت دیوار بماند
شاید ار دفع تحیر کندش دور قدح
هر که در حیرت این گنبد دوار بماند
راقم هیأت نه دایره مینایی
چه طلسمات که در گردش پرگار بماند
خواست فانی که به وصل تو نویسد ورقی
روی بنمودی و دست و دلش از کار بماند