نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

هوای خود چو نهادم رضای او چو گزیدم

جهان و هر چه در او جز بکام خویش ندیدم

گمان بام توام بود هر کجا که نشستم

سراغ دام توام بود هر طرف که دویدم

بطایران دگر هم قفس مرا چه پسندی

منم که دام تو بر آشیان قدس گزیدم

زجوی دیده مگر منع سیل اشک توانم

بخاربست مژه خاک مقدم تو کشیدم

چو آفتاب بر آمد جهان بدیده درآمد

چو دوست جلوه گر آمد بغیر دوست ندیدم

هنوز همسفرانم گرفته اند عنانم

که این نه راه حجاز است و من به کعبه رسیدم

دریغ شحنه نیامد ببزم و حلوه ی ساقی

ندید تا که بداند که من نه مست نبیدم

بخاکپای همایون شاه رفت اشارت

بدیده کحل بصیرت زهر کجا طلبیدم

اگر چه چرخ بهم در شکست شاخ خیالم

بعون سایه ی یزدان قویست بیخ امیدم

در خزائن اسرار کائنات گشایم

اگر اجازت شه بر نهد بدست کلیدم

دگر ملول نگشتم دگر غمین ننشستم

از آن زمان که غم دوست بر نشاط گزیدم