نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۲

رفت خیالش زدیده کو بدر آمد

ماه نهان شد چو آفتاب بر آمد

نعمت بی انتظار و دولت ناگاه

دوست بسر وقت دوست بیخبر آمد

شنعت مرغان شنو بخفتن بیگاه

خیز ندیما که نوبت سحر آمد

شام بغفلت گذشت و صبح بخجلت

تا نگرد خواجه روز هم بسر آمد

عقل یکی پرده بیش نیست بر این در

پرده بر افکن که عشق پرده در آمد

روی نتابد زجور طالب مقصود

زین دراگر رفت از در دگر آمد

در صف رندان نشاط پیش و پسی نیست

پیشتر آنکو بصدق بیشتر آمد

نعمت از او میبرند منعم و درویش

سایه ی یزدان کفیل خشک و تر آمد