اصفهان، مصر بود و شد کوفه
ای که سر خیل کنیهورزانی
کس به ظلمت رضا نه، گر نبود
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پارهٔ نان خوریم هر دو، ولی
به گرانی تو، من به ارزانی
به من آن پاره نان گوارا باد
به تو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خواند دهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیرزن، پسر زا، نی