ای آنکه کسی مثل تو ننوشته خط نسخ
تا خامهٔ قدرت رقم نون زده با کاف
از عرش خدا، روح الامین آمد و آورد
قرآن که بود معجزهٔ سید اشراف
زان عهد، هزار و صد هشتاد فزون است
رفت و فصحای عربش آمده وصاف
لطف ازلی خواست کنون معجز دیگر
از کلک تو ظاهر کند ای مظهر الطاف
امروز، ز فضل احد و باطن احمد؛
خط معجزهٔ تست، در اطراف و در اکناف
ناورده چو او، سوره کسی صافی و محکم؛
ننوشته چو تو، آیه کسی روشن و شفاف
یعنی که شد از خط تو، خط دگران نسخ؛
غیر از تو کسی را نرسد با تو زند لاف!
در کف، ورقت صفحهٔ رویی است؛ که از خط
شیرازه زند بر دل سی پارهٔ صحاف
در نامه، مداد تو بود نافهٔ مشکی
کافشانده به کافور غزال ختن از ناف
در دست توانای تو آن خامه کمانی است
کآرند به کف روز جدل آرش و نداف
گزلک به کف غیر و، به دست تو حدید است؛
کز کوره کشد پنجهٔ سوزنگر و سیاف
شد معجزهٔ هاشمی، آن روز کلامی
کامد بنی هاشمیش کاشف و کشاف
خط نیز بود معجزهٔ هاشمی امروز
کز دست تو ظاهر شد و شد شهره در اطراف
داند کسی این معجزهها نیک که، خواند
از بسمله فاتحه تا جزو لایلاف
قرآن نه، بهشت است خوش؛ آن دم که چو غلمان
بینم که در آن مردم چشمم شده طواف
ای همدم صافیگهر، ای صاحب اخلاق؛
ای از همهصافیگهران برترت اوصاف
زآن روز که زادهست تو را مادر گیتی
اسلاف نگویند دگر ناخلف اخلاف
کم دیدهام از خلق جهان چون تو خلیقی
گشتم چل و نه سال میان همه اصناف
عیب تو همین است، که از کس چو به چشمت
حسن کمی آید، چه ز اعیان چه ز اجلاف
توصیف وی، از حد بری از فرط تسامح
تحسین وی افزون کنی از غایت اجحاف
این گرچه بود از اثر صافی سینه
وین گرچه بود از نظر صاف و دل صاف
ناگفته کسی مشک، شبافروز شبه را
ناگفته کسی لیک یلک روز به خفاف
هر چیز به اندازه خوش است، این ز تو خوش نیست؛
کز حسن خیاطت شمری بخیهٔ اکاف
از خنده، به زنگیبچهای نام دهی حور
وز نشأه، بلای ته خم، اسم نهی صاف
گویی که همه بیضهٔ بیضا به من آورد
بینی که فتد مهرهٔ زرد از پر خطاف
من شاعر و، در حرف تو خود این همه اغراق
من بستهلب از حرف و، تو خود این همه حراف؟!
ز اغراق تو افغان، ز سکوت دگری آه؛
کز لب گه تحسین زندش آبله تا ناف
بالله که خاموشی او زین دو برون نیست
من دانم و آن کو پدرش نامده از قاف
یا ز ابلهیش نیست، بهسر سایهٔ دانش
یا از حسدش نیست، به دل مایهٔ انصاف
گر ز ابلهیش، راه سخن نیست، غمی نیست؛
خورشید ندارد گله، از بینش خفاف
ور بسته لبش را حسد، المنه بالله؛
زر نیک شناسد محک اندر کف صراف
خاموشی دانا، گه تحسین سخن چیست؟!
ظلمی که بود شهره ز شاپور ذوالاکتاف
القصه، به هر راه میانهروی اولی؛
شد خیر الامور اوسطها شیمهٔ اسلاف
نازش به دلیری است، نه جبن و نه تهور؛
بالش بود از جود، نه از بخل و نه ز اسراف!
هشدار، نگویی به گلِ تیره گلِ تر؛
زنهار، نگویی به نمدمال قصبباف
تا ز اختر تابنده بود زیور افلاک
تا گوهر رخشنده دهد زینت اصداف
بادا به فلک اختر اقبال تو روشن
بادا به زمین گوهر آمال تو شفاف