نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛
نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! سادهلوحی بین؛
که یک ناوک به زه مانده و قصد صد نشان دارم
مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی
به محشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم
چو بیخود گفتوگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛
که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم