شهنشه چو این داستان کرد گوش
درون شد پر اندیشه و لب خموش
بسنجید گفتار مرد خرد
که گفتار دانا روان پرورد
بدو گفت دانم که این تاج و تخت
کیان را تو دادی به نیروی بخت
تو آنی که از تیغ الماسگون
زدی آتش اندر دل آسکون
به البرز کوه و مازندران
به خوارزم و هامون هاماوران
شکستی بسی گردن و یال و خود
به گرز گران و به تیغ کبود
چو افراشتی سوی توران علم
نهنگ دمان را کشیدی به دم
سپاس تو دارم به روز و شبان
نگردد مرا جز به مهرت زبان
اگر تلخیای رفت و تندی فزود
ز روی زبان بود و از دل نبود
دلم بر تو کس کی گزیند همی
کجا دیده غیر از تو بیند همی
که جانم به دانش برافروختی
کمان و کمندم تو آموختی
به فرهنگ و آیین بپروردیام
میان شهان نامور کردیام
تو آزاده سروی و گردان گیا
پدر بر پدر مه نیا بر نیا
به ویژه پدرْت آن گرانمایه مرد
که با شیر نر کوشد اندر نبرد
مرا آن جهاندیده مرد کهن
به دل پرورش داد چون سرو بن
شب و روز تیمار من داشتی
درونم پراندیشه نگذاشتی
تن روشنم زنده کردی به دم
زدودی ز دل زنگ اندوه و غم
فرامُش نکردم من آن پیر را
پلنگافکن شیر نخجیر را
کنم روز و شب یاد از آن بال و برز
کمند و کمان دشنه و تیغ و گرز
که در بیشه شیر است و در کوه ببر
ز پایان چو دریا ز بالا چو ابر
بر آنم که گر بخت نیرو دهد
ستاره مرا فال نیکو دهد
برآرم ز بن بیخ بیداد را
به گردون زنم پایهٔ داد را
بشویم رخ گیتی از اهرمن
برانم دد از دشت و زاغ از چمن
به هر کار پرسم ز داننده راه
سر بخردان را رسانم به ماه
پتت جویم از کار و گفتار بد
سوی آب و آیین روم با خرد
دل مرد دانا به دست آورم
همه شهد جای کبت آورم
به نخجیر دلها شتابم همی
به درد گران چاره یابم همی
به دارو شوم خستگان را پزشک
بشویم رخانْشان ز خونین سرشک
ترازو پدید آورم ساو را
به زر هم ترازو کنم چاو را
قماری که با دشمنان باختم
در آن زخمهای کژ انداختم
یکی نقش دیگر فراز آورم
کز آن دادهٔ خویش باز آورم
حریف ششانداز را گاه نرد
به ششدر نهم مهره اندر نبرد
کنم خصل عذرا ز هفده فزون
زنم آخرین زخم بر دست خون
به دست من آید همی کعبتان
چو اندر کف کودکان لعبتان
ور ایدون به شطرنج شد چیرهدست
بتازم بر او همچو پیلان مست
به فرزین تهی از حیاتش کنم
به منصوبهٔ شاه ماتش کنم
که بر ما بشوریده کار جهان
سپه در سُتوهند و مردم به جان
دِه و روستا جمله بایر شده است
رعیت غلام اکابر شده است
ره از دزد ویران، ده از کدخدای
زر و سیم نایاب و دهقان گدای
کدیور همی دانه کارد برنج
ز کشتش تنومندی آکنده گنج
سپه را فروشند سرکردگان
چنان چون ز چین و چگل بردگان
من این کارها را ندارم پسند
بخواهم بنِ زشتی از بیخ کند
زنم ریسمان خاک هر مرز را
هزینه دهم هر کشاورز را
نخواهم ز ویران زمین ساو و باج
نگیرم ز خردان و پیران خراج
دهم جامگی لشکری را ز گنج
ابا ماهواره به پاداش رنج
سپه را ز من شاد باید بُدَن
بر و بوم آباد باید بُدَن
سپهدار کارآزموده به جنگ
گزینم که بشناسد از نام ننگ
وزین شوخچشمانِ کَلپَتره هیچ
نمانم به لشکرگه اندر بسیچ
برآمیزم از خامه شکّر به مشک
شوم خستگان را به دارو پزشک
کنم چار دفتر یکی چون نگار
همه آب و آیین در او آشکار
که خواننده آگه شود از خرد
به پاداش و بادافرهِ نیک و بد
به دوزخ دهد جای دیوان زشت
تن آسان شود پارسا در بهشت
دوم نامه در روشنی همچو ماه
که یابنده از آن، در شب تیره، راه
اواره نگارانم از باژ و ساو
شوند اندر آن با قلم کنجکاو
که اندر ده و شهر و کهسار و دشت
کجا کادمیزاد آنجا گذشت
چه باشد خر و گاو و تازی نوند
سر اشتر و کلّهٔ گوسپند
هم از رود و کاریز و بستان و کشت
چو زاید به آبان و اردیبهشت
که سنجند و گیرند از آن نو به نو
ز روی شمر ساوها جو به جو