شنیدم که سیمرغ پیروزگر
چنین گفت با رستم زال زر
که از من به بهمن شهِ تاجدار
همی گو که ای پور اسفندیار
خداوند گیتی در این روز سخت
ترا داد زور و زر و باج و تخت
که با بندگانش مدارا کنی
ره دین و داد آشکارا کنی
بپرهیزی از مکر و افسون و ریو
بنسپاری این مردمان را به دیو
ز پیران هشیار و دانای فن
به دربار فَرُّخ کنی انجمن
ز هر گوشه گرد آوری بخردان
حکیمان روشندل و موبدان
به بایستگی طرح شور افکنی
به شایستگی داستان برزنی
پسندیدهٔ انجمن را به چشم
پسندی و آسایدت دل ز خشم
چو بر گفتهٔ ایزدی بگروی
ز دیوان جادو سخن نشنوی
بن و بیخ شاهی کنی استوار
تو را ماند این خسروی پایدار
چو دارو دهی خسته را از پزشک
ز کار تو آید همی بوی مشک
بیندیش از انجام بد زینهار
با اندیشهٔ خود مکن هیچ کار
که ناید دلت را ز یزدان سروش
سخن زآسمانت نباید به گوش
تو شاهی همانا پیمبر نهای
به گوهر ازین خلق برتر نهای
بر این تختِ زرّین که بشتافتی
نه از مُردهریگِ پدر یافتی
اگر مردهریگِ پدر بودهای
برادرْت را هم ببخشودهای
سر خُرد را در کلاه بزرگ
مکن تا نفرسایی از زخم گرگ
مکن تکیه بر چرخ و پیمان او
مشو غره بر ماه و کیوان او
که پیش از تو در دهر شاهان بُدند
امیرانِ طوس و سپاهان بُدند
ستاره بسی چون تو دارد به یاد
چه کاووس و کیخسرو و کیقباد
کیومرث و شاه آفریدون نیو
منوچهر و جمشید کیهانخدیو
به یاد آر جمشید پیروز را
گذارندهٔ جشن نوروز را
برآرندهٔ کاخ اصطخر را
که فرسودی از پای خود چرخ را
که گر آب و آیین نکردی رها
نگشتی زبون در کف اژدها
به یاد آر روز سیاوخش را
دل راد و دست گهربخش را
که گرسیوزش گشت چون گوسپند
به تن لعل کردش کیانی پرند
ز کاووس یاد آر و کردار او
همان زشتیِ خوی و هنجار او
وز آن تخت و کرکس که زی آسمان
همی تاختن کرد ازین خاکدان
ندیدی چه سان اندر آمد به خاک
سرش در نشیب و تنش در مغاک
به یاد آر کیخسرو نیو را
به درگاه او بیژن و گیو را
که از خودسری رفت در چاه ژرف
بمردند یکسر سپاهش ز برف
هنوز از رگ چشم اسفندیار
زمین جوی خون دارد اندر کنار
ز پاداشِ کارِ پدر پند گیر
وز آن توشها بهر فرزند گیر
گر از یاد بردی سرانجام وی
لبت چاشنی نوشد از جام وی
وگر بمانی در این روزگار
دلت شادمان و تنت شادخوار
برآید به نیکی همی نام تو
شود دورهٔ عدل ایام تو
گر از تخمهٔ شاه گشتاسبی
فروزندهٔ کاخ لهراسبی
یکی سوی راه نیاکان گرای
به کردار و گفتار پاکان گرای
نگه دار گیتی به آیین و آب
سر از گفتهٔ دادگر برمتاب
یکی خانه از داد بنیاد کن
وز آن کشور خویش آباد کن
چنان زی که نامت به نیکی برند
چو مردی به سوگت گریبان درند
مکن کار بد تا چو خسبی به خاک
رهد از بلای تو جانهای پاک
عزای تو بر خلق شادی شود
جهان را ز مرگت گشادی شود
شهان جمله از جای برخاستند
به داد و دهش کشور آراستند
به یاسا و آیین گزیدند کار
نهادند کردار خود یادگار
تو گویی به خواب گران اندری
نپندارمت در جهان اندری
ز افسون دیوان دلت کافته
دم جادوان پیکرت تافته
سرای تو تاریک چون مرغزن
در و بام او پر دد و اهرمن
ز بوی تو گیتی بگندد همی
به ریش تو گردون بخندد همی
که با دست خود آتش افروختی
ز بیداد و خرگاه خود سوختی
چو پتیاره را دادی انگشتری
سپردی بدو دام و دیو و پری
درآورد گیتی به زیر نگین
الب ارسلان کشت و طغرل تگین
بکرد آنچه می خواست برد آنچه بود
برآورد از خرمن داد دود
به نام تو بر خلق راند او ستم
ز بیم تو کس برنیارست دم
مگر روزگارت دَرَد پیرهن
گشوده شود مهرها از دهن
برآیند از آستین خامهها
نگارند از این داستان نامهها
بماند از او نیکی از تو بدی
از او دانش از تو نابخردی
بر او آفرین بر تو نفرین کنند
جهان را به مرگت تو آیین کنند
که تو نیکی خویش بفروختی
بدان کس کز او زشتی آموختی
همه ملک و مالت به تاراج برد
ز ایوانْت گاه و ز سر تاج برد
در و بامِ تو زآنِ همسایه کرد
سگان را به شیران نر دایه کرد