ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

حاج باقر جان بقر بودی چرا بیقور گشتی

گاو بودی خر شدستی مار بودی مور گشتی

فرض با منکر شدی بر فسق خود اقرار کردی

بر تقلب های بی پایان خود مغرور گشتی

در هوای انگبین کندوی خود بر باد دادی

با دلی سوراخ همچون لانه زنبور گشتی

فحش مفتی خورد از مفتی و زر دادی بزاری

زر زرت شد بی نتیجه بی زر و بی زور گشتی

همچون ریحان سبز و چون گل سرخرو بودی به بستان

از سیاهی زرد رو وز من به بوری بور گشتی

شاه دستوری عمل کردی و از بدبختی آخر

سرنگون یا سربکون چون شیشه دستور گشتی

گر زبان بودت چرا از گفتن حق لال بودی

گر بصر داری چرا از دیدن حق کور گشتی

غوره ناگشته مویزی خواستی کردن ازیرا

خسته در زیر لگد چون دانه انگور گشتی

نیزه بازی یکه بودی از کجا جان بازگشتی

ذوالفقاری تیز بودی از چه ذی القنقور گشتی

گرم بودی با حریفان از چه رو سردی فزودی

جور بودی با ظریفان از چه رو ناجور گشتی