همتی ای ناخدا کرم کن و دریاب
کشتی ما را که اوفتاده به گرداب
نه خبر از ساحل و نه راه به مقصد
نه اثر از نور آفتاب و ز مهتاب
موجی پهن و دراز و بی سر و پایان
بحری ژرف و عمیق و بی بن و پایاب
کشتی در ورطه و مسافر حیران
دریا پرجوش و ناخدا شده در خواب
ای کرم ایزدی مدد کن و برهان
ای نفس شرطه مردمی کن و بشتاب
نیست که فریاد ما رسد مگر از غیب
چاره پدید آورد مسبب اسباب
بخت گریزد ز ما چنان که تو گویی
ناوکی از چلهٔ کمان شده پرتاب
پیر فقیر علیل در سکرات است
آبزن آرد همی پزشکش و جلاب
بیخردانی زمامدار مهامند
کایچ نکردند فرق دوغ و ز دوشاب
طرفه گروهی که از رموز تعصب
هیچ ندانند جز تمدد اعصاب
کار جهان را چگونه سنجد آن کو
تا کمر اندر خزیده در خز و سنجاب
زخم بسی خورده بر کعاب و ترائب
در طلب صحبت کواعب و اتراب
هشته زمام عمل به دست اجانب
خواسته سیم دغل بهای زر ناب
تا که چنین ابلهان عوامل امرند
چرخ عمل را شکسته بینی دولاب
جمع وزیران ز صدر تا صف ایوان
جوق وکیلان ز باب تا بن محراب
یکسره زشت و پلید و خانهفروشند
ریخته از دیده شرم و رفته ز رخ آب
قوس صعود و نزول را به سر خوان
دیده و قوسین جدا نساخته از قاب
تن زربا فربه از فریب قوی حال
خود را پنداشته معلم فاراب
کام پر است از لعاب ارقم و اوقاب
وقف مرابح نموده در پی العاب
باطن بد را به حسن ظاهر پوشند
کرده نکونام زشت خویش به القاب
ای عجبی حسن مستعار نپاید
در رخ زشتان به غازه و به سپیداب
چون فقها را برائه نیست ز انفال
فاتحه باید دمید بر همه احزاب
گفت یکی بیطرف چرا شده ایران
بیطرفی چیست جز غنودن در خواب
گفتمش ای بیخرد چگونه کند جنگ
آنکه به دریا در اوفتاده به غرقاب
ایزد یکتا نخواست کار جهان را
در جریان جز به دستیاری اسباب
آب نجوشد اگر نتابد آتش
سیم ننالد اگر نباشد مضراب
علم است اسباب کار مرد ازیرا
مرد چو باشد به علم ماهر و نقاب
پی به حوادث برد ز جدول تقویم
پردهٔ گردون درد به نور سطرلاب
علم نداری سبب ز فضل خدا جوی
تاش فراهم کند مهیمن وهاب
جاهل و کذاب را مشو پی تعلیم
تا نشوی در مشار جاهل و کذاب
هر که به تعلیم جاهلان کند آهنگ
زود شود شرمگین و نادم و تواب
قصهٔ بوزینگان شنو که شب تار
آتش پنداشتند کرمک شبتاب
مشتی از آن ریختند در بن کانون
هشته به بالای آن حشایش و اعشاب
هر چه دمیدند مشتعل نشد اما
زین سو آن سو شدی چون قطرهٔ سیماب
مرغ سبکمغز را فضول کشانید
از زبر شاخسار وز بن اسراب
خواست به تعلیم آن گروه گراید
تنْش دریدند از مخالب و انیاب
دید چو ایران حروب بین ملل را
بیطرفی کرد بهر خویشتن ایجاب
بیطرفی جُست زآن که در طرفیت
اسلحه بایست و مال باید و اصحاب
ما را اصحاب گشته یکسره نابود
مال ز کف رفته است و اسلحه نایاب
باید در جنگ تیغ حیدر کرار
باید در جنگ رأی عمر خطاب
دیدهٔ ما از عمر نیافته فرتور
بر دل ما از علی نتافته فرتاب
عاجز و برگشتهبخت و خوار و زبونیم
ویلی ماللثری و رب الارباب
بیطرفی طرفه گلبنی است اگر خصم
سخت نپیچد بر او به گونهٔ لبلاب
بیطرفان را نکو نباشد آزار
بیطرفان را روا نباشد ارهاب
از کتب باستان حدیث شگرفی
گفته بخردی مرا معلم کتاب
کز پی خون کلیب پور ربیعه
مدت چل سال فتنه بود در اعراب
جنگ در افتاد در میان قبایل
خیره شد از شور و شر مشاعر و الباب
تغلب و بکر آنچنان شدند که گفتی
کس نشناسد رؤوس قوم ز أذناب
حارث عباد قیس ثعلبه در جنگ
بیطرفی اختیار کرد ز هر باب
گفت تجنبت و ائلا لیفیقوا
حرب نجستم کناره کردم از احزاب
زآن که مرا هر دو حزب و هر دو قبیله
زادهٔ ارحام بود و تخمهٔ اصلاب
تا پسر وی بحیر شد سوی صحرا
خواست برد در حظیره هیزم و اعشاب
دید مهلهل ورا ز دور و به خود گفت
سخت شبیه کلیب شیخ شد این شاب
پیشتر آمد سوال کرد ز نامش
وز نسبش در کمال حیرت و اعجاب
گفت منستم بحیر و زادهٔ حارث
مادرم ام الاغر سلالهٔ اطیاب
خالم باشد کلیب و نیز مهلهل
پاک به انسابم و شریف به احساب
گفت تو فرزند خواهر منی و من
خال توام لیک جای فرجه و ترحاب
خون تو باید به خاک ریزم ازیرا
زادهٔ بکری و زان قبیلهٔ مرتاب
گفت بحیر ای گزیده خال مکن خشم
بیسببی سوی قبل من هله مشتاب
خون مرا بیگنه مریز و بیندیش
قصهٔ رستم نیوش و کشتن سهراب
چون پدرم بیطرف شده است و گرامیست
بیطرف اندر همه شرایع و آداب
گوش نداد این سخن مهلهل و با تیغ
کرد سرش در زمین بادیه پرتاب
چون خبر قتل وی رسید به حارث
از غم فرزند بیروان شد و بیتاب
دید که مامش گهر ز جزع فشاند
پردهٔ گل را همی دریده به عناب
گفت مکن گریه در مصیبت فرزند
بر گل سوری مریز گوهر خوشاب
شاد زی ای زن که خون تازه جوانت
صلح در افکند در قبایل اعراب
کفؤ کلیب اوست در زمانه و قتلش
فتنهٔ بیدار را کشاند در خواب
ام الاغر ناله را به سینه گره زد
نیل بشست از قمیص و صدره و جلباب
از پس چندی شنید حارث عباد
گفته مهلهل درون مجمع اصحاب
من نه به خون کلیب کشتهام او را
کس ندهد گل به خار و سیم به سیماب
بند نعال کلیب خون وی آمد
هست چون او بی شمر ذبیحهٔ انصاب
حارث بیچاره را چنا که تو دانی
این خبر از سر ببرد هوش و ز دل تاب
گفت به ام الاغر که در غم فرزند
چاک زن ای دختر ربیعه به اثواب
زآن که به شسع کلیب کس نفروشد
آن که مر او را تو مادری و منش باب
بیطرفی خواستم به بکر و به تغلب
تا نفشانم ز خون به معرکه سیلاب
بیطرفی نقض کرد غدر مهلهل
وه که در این دوره مردمی شده نایاب
این سخنان گفت و شد سوار نعامه
و آمدش از پی دوان عشایر و احباب
تیغ به تغلب چنان نهاد که گفتی
تغلبیان گوسپند و او شده قصاب
جان برادر درین قضیهٔ معجب
ژرف بیندیش و سر مسئله دریاب
بر صفت بکر و تغلب آمده امروز
جنگ و جدل در میان ژرمن و صقلاب
دولت ایران رجوع بیطرفی داد
شاخ وفا را به بوستان خرد آب
لیک حریفان سفله بیطرفی را
بر رخ ما بستهاند یکسره ابواب
خون جوانان ما به شسع کلیب است
گشته ازین خون زمین معرکه سیراب
هیچ نترسد عدو از آنکه سرانجام
کار ز ایجاز برکشد سوی اطناب
چرخ شود تیره خلق خیره چو با خشم
صقر بتازد ز وکر و قسوره از غاب
آتش بارد ز شاخسار به مروین
دود برآید ز مرغزار به مرغاب
قدها بینی ز غم خمیده چو چوگان
سرها غلتیده بر تراب چو طبطاب
خار بزرگان گرفته دامن خردان
سنگ نیاگان شکسته گردن اعقاب
روز سیهگون چه در ایاز و چه نیسان
خاک پر از خون چه در تموز و چه در آب