تا به دارالملک عزلت گشتهام فرمانروا
تاج فقرم ساخت بر تخت قناعت پادشا
آستین افشاندم از گرد علایق آشکار
تا زدم مردانه بر مُلک دو عالم پشت پا
شد دلم آیینهای اسکندری زآن دم که ساخت
جان پاکم چون خضر در آب حیوان آشنا
آن سلیمانم که نی دیوم برد انگشتری
نی ز آصف خواست خواهم تخت بلقیس از سبا
آن خلیفهٔ داودم کاندر پی وصل بتان
دامن شهوت نیالایم به خون اوریا
گوهر از گفتار بارم زرّ ناب از روی زرد
گنجها دارم به کنج عزلت از این کیمیا
زر ستانم از گدایان بخش بر شاهان کنم
هم زرم هم زرطلب هم پادشاهم هم گدا
زرّ سرخم در خرید عشق و زر خواهم ز دوست
پادشه بر ما سوی اللهم گدا بر اولیا
گوهر و باران و شمس از من تراود چون مراست
بحر در دل ابر در کف آسمان اندر قبا
پیش ارباب هنر باشد ترا شه خامهام
در مقام نفع اجدی من تفاریق العصا
بیخت باد از خامهام بر موی خرقا غالیه
ریخت نور از خامهام بر چشم زرقا توتیا
چیره شد بر عقل با دستور من مینای می
جاذب آهن شد از تعلیم من آهنربا
ژاله بارد بر گل از طبعم هوای فرودین
لاله کارد در چمن از نکهتم باد صبا
گر به گردون پر گشایم ماه گوید آفرین
ور به فردوس اندر آیم حور خواند مرحبا
من سفیر ایزدم بر جمع حیوان و بشر
من خلیفهٔ کردگارم بر جماد و بر گیا
مینجنبد جز به حکم ثابتم دور قدر
مینگردد جز به رأی صائبم دور قضا
حاجب استار عرفانم به دار بندگی
کاتب اسرار ایقانم یار کبریا
با سهیلم همعنان در گردش بالا و پست
با قریشم همسفر در رحلهٔ صیف و شتا
آسمانم بلکه یابد آسمان از من علو
آفتابم بلکه گیرد آفتاب از من ضیا
آسمان هشتمم در خاک زندانی شدم
هستی اندر تنگبارم مانده اندر تنگنا
میهمان بر دوستم دل سیر و چشمان گُرسَنه
میزبان بر دشنم جان تخمه فکرت ناشتا
خصم از جامم خورد گه باده گاهی انگبین
دوست برخوانم نهد گه سرکه گاهی سرکبا
مرد اشکمخواره دایم دردمند آید از آنک
معده باشد بیت داء پرهیز شد راس الدوا
آن که خورد از خوان یطعمنی و یسقینی نوال
تا ابد سیراب و سیر است از شراب و از غذا
چون صلوة و نسک نی لله رب العالمین
تصدیه باشد درون کعبه حق یامکا
آنکه از دین دور کارش چیست با یعسوب دین
وآن که گمراه از صراط است از چه گوید اهدنا
چون نماز از بهر غیر حق چه زاید زآن نماز
جز جنون و صرع یا سرسام و مالیخولیا
رزق از من دور شد چون از حیا بستم نقاب
هم غنی گشتم چو پوشیدم ز استغنا ردا
شیر یزدان گفت ز استغنا غنی گردند خلق
نیز احمد گفت باشد مانع روزی حیا
رزقم آن مولی دهد کو تاج استغنا نهاد
بر سر من ذالک فضل الله یوتی من یشا
تاج شاهان از زر و تاج من است از خاک ره
فرش شاهان عبقری فرش من است از بوریا
موسی عمران مرا داند چون هارون وزیر
عیسی مریم مرا خواند چو شمعون الصفا
چار مادر خود تو پنداری مرا مادندرند
کرد با این مادران شاید ز هفت آبا ابا
کودکانی را که این بد مادران میپرورند
جمله ابناء الدها لیزند و اولاد الزنا
گشته مادر با رقیبان جفت از قحط الرجال
هم پدر تنها به بستر خفته از عرق النسا
چرخ مه را چون خُوَرنَق ساختم زین ره به من
داد چون نعمان بن منذر، سنماری جزا
موکبم را در سفر باریک و سخت آمد طریق
حضرتم را در حضر تاریک و تنگ آمد قضا
خاطرم رنجور از رنج و هموم آسمان
سینهام گنجور بر گنج علوم انبیا
آنچه در بستان شجر کارم نروید جز شجن
هر چه مروا برگشایم نشنوم جز مرغوا
سهمگین تابد ستاره، خشمگین گردد سپهر
تیر روید از زمین، شمشیر بارد از هوا
ارهای گر در کف نجار بینی بیگمان
هست بهر پیکر جمشید و فرق زکریا
آسیا شد سخره بهر دست شاهان اروپ
آسیایی خُرد، همچون دانه اندر آسیا
حال آن مسکین مسافر را خدا داند که چیست
اندر آن کشتی که عزرائیل باشد ناخدا
هتک و سفک و حرب و هضم و خضم و موت و فوت
حرق و غرق و خرق و لعن و طعن و طاعون و وبا
جملگی تلخند و اندر کام ما چون شکّرند
وه چه خوش فرمود اذا عم البلا طاب البلا
در خراسان آتش بیداد و نار فتنه گشت
مشتعل مثل اشتعال النار فی جزل الغزا
چار ارکان جهان را لرزه در پیکر فتاد
تا فتاد از توپ دشمن لرزه بر کاخ رضا
ژرف اگر بینی به هر تیری از آن زخمی رسید
بر دل شیر خدا و سینهٔ خیرالنسا
آنکه در هر راه بود از قارظ عنزی اضل
در طریق فتنه شد امروز اهدی من قطا
حافظ دینند مشتی رهزنان یا للعجب
حارس ملکند جمعی غَر زنان یا ویلتا
کینهتوز و کینهورز و کینهخواه و کینهجو
فتنهآر و فتنهبار و فتنهکار و فتنهزا
هوششان مست از خمار و نشئهٔ مینای می
گوششان گرم از سرود نغمه زیر وستا
فتنه خسبد برنگیرندش گر این دونان ز خواب
این مثل دایم شنیدی لو ترک نام القطا
تنگ شد بر ما فضا زین قاضیان رشوهخوار
راست گفت آن شه اذا جاء القضا ضاق الفضا
ای قضای آسمان پرداز خاک از قاضیان
تا بیاید از پس سؤ القضا حسن القضا
خوابمان باشد بر آن بستر که بر وی جای داشت
نابغه از بیم پور منذر ماء السما
آسمانا آبی افشان بر زمین کاین مشت خاک
سوخت اندر آتش غم رفت بر باد از جفا
تابش ماه است کز آن روشنی یابد زمین
کامران شاه است کز آن کام جان گردد روا
روشنی خواهی از آن چرخ مقرنس خواه هان
کام جان جویی ازین درگاه اقدس جوی ها
شهریارا هر که صد دارد نود هم پیش اوست
تا زیان گویند کل الصید فی جوف الفرا
من ترا دارم که اندر ملک استغنا و ناز
کا مرا نستی و الاسماء تنزل من سما
من خطیبم بعد اما بعد در هر خطبه لیک
نام پاک تو است مذکور از پس لاسیما
کعبه از رخسار داری زمزم از لعل روان
از مروت مروه باز آری و از صفوت صفا
همچو آبی در خریف و همچو ابری در ربیع
سایهای در روز صیف و آفتابی در شتا
گفت ارشمیدس زمین را کردمی از جا بلند
با عمود ار بودمی در دست نقطهٔ اتکا
بیخبر بود آن حکیم از پایهٔ فرهنگ تو
کاختران را بالشستی آسمان را متکا
اندرین ایام سختی کآب و نان اندر شد است
آن یکی در چنگ شیر این یک به کام اژدها
تشنهکامان آبرو در خاک میرابان برند
بینوایان جان دهند از بهر نان بر نانوا
دیو خباز است و نان ختم خلایق وحش و طیر
شمر میراب است و مردم تشنه، تهران کربلا
داستان نان و آب از عز و منعت پیش خلق
داستان ابلق فرداست و حصن عادیا
کوری میراب و مرگ نانوا از فضل خویش
تشنگان را آب دادی بینوایان را نوا
زنده کردی پیکر افسرده را از روح جود
سبز کردی گلشن پژمرده را ز آب سخا
گفت پیغمبر که هرکس تشنهای را آب داد
هست اجرش چون ولایت بر علی مرتضی
گر چنینستی که آن شه گفته در پاداش کار
بر تو خواهد بود ارزانی کنوز الاولیا
در پی هر قطرهای بحریت بخشد حق از آنک
محسنان را داد خواهد عشرة امثالها
چون تو در حر تموز از ابر جود خویشتن
صد هزاران تشنه را سیراب کردی از عطا
نوح را کردی ز همت غرقه در طوفان فیض
ریختی در جام خضر از فضل خود آب بقا
از ولایت آبشاری ساختی چون سلسبیل
که کند جبریل چون مرغابیان در او شنا
شهریارا غم مخور گر سفلهای با زرق و شید
نام پاکت را به خود بربست و شد فرمانروا
گر گیاهی را پزشکی خواند اکلیل الملک
تاج شاهان را نباشد همسری با آن گیا
مهتری دارد اگر خو بنده اندر بار بند
مهتران دهر را بر وی نباشد اعتنا
چرخ گردون را چه باک از آنکه دارد چرخ نام
دوک و دولاب و گریبان و کمان و آسیا
چون نداند بانگ طاووسان شغال هفترنگ
بایدش گفتن نهای طاووس خواجه بوالعلا
جعفری تره نخواهد گشت زر جعفری
آیت احمد نخواهد شد سرود احمدا
کی تواند همچو سلمان گشت سلمانی به جاه
گر زبانش پارسی شد یا نژادش پارسا
گندنا بر ناودان برگ ترب ماند به بیل
لیک ناید کار این هر دو ز ترب و گندنا
خوک خوک است ار بنوشد شیر از پستان شیر
جغد جغد است ار شود پرورده در ظِلّ هما
گر عیاذا بالله اینان را خدا دانند خلق
کافرم من گر نمایم بندگی بر این خدا
شوخ با صابون این شوخان بنزدایم ز تن
که به نرمی همچو لیفند و به سختی سنگ پا
جز نخ اندر ثقبهٔ سوزن کجا باور کنم
قامتی یکتا شود در پیش کژطبعان دو تا
نیستند اینان به جز مشتی گدایان بر درت
که سرانشان سالها در پیشت استاده به پا
خوانده بر رویت ستایش هم زبانشان هم روان
کرده در بارت نیایش هم پدرشان هم نیا
در طریق سیل هایل چیست دیواری گِلین
در گذار باد صرصر کیست مقداری هبا
چوب چوپانی است در پیش شعیب آن کو بُدی
پیش جادو اژدهاکش پیش فرعون اژدها
شاه بسیار است اندر جمع حیوانات لیک
شاه نحل است آن کس آید وحی و زاید زو شفا
مصطفی شیر خدا را شهریار نحل خواند
گفت یعسوبش بدین کو بود دین را پیشوا
پادشاهی را سلیمان بن داوودی سزد
تا کند بر وی وزارت آصف بن برخیا
گوش جان مشتاق ذکر آن شه فرخفر است
قم حبیبی اسقنی خمرا و قل لی انها
زاد وجدی خیرمازودت من ذکرالحبیب
راح همی نعم مار وحت یاریح الصبا
ماه ماه است ار دمد در دشت یا در بوستان
شاه شاه است ار بود در شهر یا در روستا
گر دو روزی چرخ ملک از محور خود دور گشت
اکل مردم از قفا شد سیرشان بر قهقرا
آسمان سوگند با دونان نخورده است ای ملک
حق تعالی داد خواهد ناسزایان را سزا
هر که خارج شد ز راه راست بازآید به ره
هر چه بیرون شد ز جای خویش برگردد به جا
سالخوردان را گرانجانی فزاید آرزو
خردسالان را جوانمرگی رساند اشتها
کیست جز موسی ید بیضا برآرد ز آستین
کیست جز عیسی دهد بر اکمه و ابرص شفا
آهن تفته بر اشترمرغ باشد قوت جان
مشک و عنبر زهر باشد در مشام خنفسا
علم سقراطی رسد بر شاکران از شوکران
حکمت بقراطی آرد بر فقیران فیقرا
سود قومی، قوم دیگر را زیان آرد به طبع
هست گرگان را عروسی گوسپندان را عزا
فتنهٔ مشروطهخواهان هوسناک از ستم
ملک را افکند در پستی ملک را در عنا
گفت هر کس شد شبیه قومی از آنان بود
جز بدان چشمی که دارد از بصر کشف الخطا
لاجرم از این تشبه بیگناه است آنکه کشت
هر زمان جای رتیلا صد هزاران دیو پا
هم شبیهند این جماعت بر جهودان از هوس
طبعشان ننمود بر سلوی و بر من اکتفا
هر زمان در حضرت موسی بن عمران میزدند
نغمهٔ یخرج لنا من بقلها قثائها
ای شده اندر لباس میش با چنگال گرگ
هم بلاشرطی تو در مشروطه هم با شرط لا
قلب تاری را به جای نقد روشن برنهی
جوفروشی گشته نزد مشتری گندمنما
شور شوری در سرت سنگ سنا بر سینهات
نه در این سر هوش داری نه در آن سینه صفا
با حرامی در حرم احرام بستی از دغل
پایکوبان جمره در کف تاختی اندر منا
نه از آن شوری به جز شر مر ترا آمد به کف
نه فروزد زآن سنا اندر دلت نور و سنا
ز آن سنا باشد وزیران را فروغ اندر چراغ
هم ازین شوری وکیلان را نمک در شوربا
مجلس شورا بهل بزم سنا تعطیل کن
اندرون بسپر به کدبانو برون بر کدخدا
مشنو از شورای حفظ الصحه بشنو از رهی
کز فلوس این خستگان را چاره باید نز سنا
گر فلوس ازد که عطار آری رایگان
ور سنا از مکهٔ دادار داری بیبها
نفع نتواند ز شرب این سنا و این فلوس
کور از حسن بدیع و کر زبانک کرنا
میشناسم من گروهی را که بشناسند نیک
آدمی از لهجه و خیل از نشان مرغ از صدا
در بر ایشان هویدا باشد از انوار حق
عشق از سودا می از افیون تباکی از بکا
گر شنیدستی به دور اعتضادالسلطنه
داستان محرم، نامحرم و سرمهٔ خفا
کان سفاهت سرمهای در دیدهٔ خود کرد و خواست
ناظران را دیده سازد کور چون عین الرضا
شاهزاده خویشتن را بر عمی زد زآن که داشت
دیدهٔ شاهدفریب و خاطری هوشآزما
گفت با گُردان و سالاران یار خویشتن
هر چه گستاخی کند محرم نگوییدش چرا
خویشتن را کور بنمایید کاین مسکین گول
مدعی باشد که ما را چشم بندد با دعا
من دعایش را همیدون بر تنش نفرین کنم
تا بداند زان دعا حاصل نگردد مدعا
غره شد محرم به سحر خویش و چون دیوان ربود
خاتم جم را که بد ملک سلیمانش بها
پس قلمدان زرین را برد و دُرج گوهرین
شه تعامی کرد تا یابد خبر زین مبتدا
شوخچشمی از نصاب افزوده شد وآن خیرهدست
از گلیم خویش بیاندازه بیرون هِشت پا
شه صفیری زد به تندی بر پرستاران و گفت
دزد غیبی آمده است اینجا ندانم از کجا
چشمبندی میکند با ما حریفی شوخچشم
غافل است از چشم ما وز چشمبندیهای ما
چاکران گرد آمدند از چار سوی اندر وثاق
رسته شد شاخ جدال و بسته شد باب صفا
دزدشان در پیش و گفتندی چه شد این راهزن
کاروان همراه و پرسیدندی از بانک درا
رمیة من غیر رام کورکورانه بخشم
میزدندش فرقة بالسیف قوم بالحصا
شربتی از پهلوانان ضربتی از خاک خورد
کوبی اندر مغز وی میرفت و چوبی بر هوا
عاقبت بیچاره شد فریاد زد زاری نمود
کالغیاث ای شه ندانستم خطا کردم خطا
شاه گفتش محرما رو سرمه از چشمان بشوی
ترک کن نامحرمی و اندر حریم جان درآ
روزن خود ار چه بندی از سرای دیگران
روزن بیگانه را بایست بستن از سرا
سرمه را در چشم ناظر کش نه اندر چشم خود
تا شوی پنهان ز دیدار غریب و آشنا
چشم ناظر گر نبندی پرده بر مرئی فکن
تا که سازد سد راه سیر نور از ماورا
پردهپوشی کن که با این سرمه بستن مشکل است
چشمهایی را که دور است از محیاشان حیا
همچو کبکان زیر برف اندر شدی پنداشتی
تو نبینی خصم را او هم نمیبیند ترا
حال این مشروطهخواهان گزافی را به شرح
باز راندم با مثال و شاهد آن برملا
تا بدانند این همه مردم که نتواند گرفت
جای دانش را جهالت جای تقوی را ریا
شهریارا جامهای زین چامه بس کردم دراز
بلکه باشد طولش اندر قامت مدحت رسا
هر چه افزودم درازی کوته آمد لاجرم
تن زدم آوردم اندر خامشی سر در عبا
بر تو میخواندم دعا و میشنیدم آشکار
در فلک خیل ملک میگفت آمین ربنا
این قصیدت را بدان بحر و روی گفتم که گفت
سالک کرمانشهان استاد مولانا العطا
عشق را دانم همی بر خویشتن فرمان روا
بندهٔ عشقم بر این قولم بود یزدان گوا