فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۸

من چه کردم که مرا از نظر انداخته

نظر لطف بجای دگر انداخته

هست بنیاد وفای همه خوبان محکم

تو سبب چیست که این رسم برانداخته

خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود

خاک راهش که بدین چشم تر انداخته

ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو

دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته

آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند

آتشی را که توام بر جگر انداخته

سربلند است میان همه اهل نظر

تو بتیغ ستم او را که سر انداخته

سبب رفعت قدر تو فضولی این بس

که سر عجز بدان خاک در انداخته