فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۵

ما را هلاک غمزه خونریز کرده ای

تیغی عجب بکشتن من تیز کرده ای

آزرده از جفای رقیب تو کی شوم

چون فهم کرده ام که تو انگیز کرده ای

شد تازه داغ شوق تو تا باغ حسن را

آراسته بسبزه تو خیز کرده ای

دل را نمی رسد ز فرح پای بر زمین

تا بسته اش بزلف دلاویز کرده ای

جانم فدای طور تو باد ای امید وصل

کاندوه هجر را طرب آمیز کرده ای

ای دل باهل زهد نداری ارادتی

زین ناکسان خوش است که پرهیز کرده ای

بغداد را نخواست فضولی مگر دلت

کآهنگ عیش خانه تبریز کرده ای